پندها و نکته ها
سوال خود را بپرسیدظلم و اثرات آن
در تاریخ ۱۷ بهمن ۱۳۹۴ و ساعت ۱۰:۵۱
در یکی از مباحث گذشته، مختصری راجع به مسأله «ظلم» صحبت کردیم و بیان
کردیم که یکی از اموری که قرآن کریم و روایات نسبت به آن بسیار تأکید داشته
که جامعه و مردم، همه و همه مراقبت کنند که گرفتار آن نشوند، «ظلم» است.
ظلم انسان به خداوند تبارک و تعالی، که بالاترین ظلمهاست، هیچ ظلمی از این
بالاتر نیست که انسان نسبت به خداوند ظلم کند و حق او را رعایت نکند و
آنچه را که او فرموده عمل نکند یا با آنچه که او فرموده مخالفت کند. این یک
ظلم بزرگی است.
ظلم انسان به جامعه، ظلم انسان به پدر، مادر، خانواده، و ظلم انسان به
خودش.
نکته مهم این است که ظلم که بسیار قبیح است و شدّت قبح دارد و آثار
دنیویهی فراوانی دارد و آثار سوء اخروی هم دارد، با این حال، گاهی انسان
متصف به این صفت است اما خود انسان خبر ندارد.
نکتهای که میخواهم روی آن تأکید کنم همین است؛ انسان گاهی اوقات در
برخوردهایش، در کارهایش، در حرف هایش مصداق ظالم میشود اما اگر به او
بگوئیم تو مصداق ظالم هستی، به شدّت ناراحت میشود و میگوید من کجا و ظالم
کجا؟!! اما اگر انسان در امور خودش دقت کند و در رفتار و کردار و حرف هایش
دقت کند، میبیند مع الاسف گاهی اتصاف به این عنوان پیدا کرده و خودش هم
خبر ندارد.
حالا اگر این بیخبری استمرار پیدا کند، خدایی نکرده تا آخر عمر هم انسان
متوجه نشود و یا اینکه دیر خبردار شود، خطرناک است.
امیرالمؤمنین(علیهالسلام) فرموده است «إِنَّ اللَّهَ تَبَارَکَ وَ
تَعَالَى إِذَا بَرَزَ لِخَلْقِهِ- أَقْسَمَ قَسَماً عَلَى نَفْسِهِ
فَقَالَ وَ عِزَّتِی وَ جَلَالِی لَا یَجُوزُنِی ظُلْمُ ظَالِمٍ وَ لَوْ
کَفٌّ بِکَفٍّ- وَ لَوْ مَسْحَةٌ بِکَفٍّ- وَ نَطْحَةٌ مَا بَیْنَ الشَّاةِ
الْقَرْنَاءِ إِلَى الشَّاةِ الْجَمَّاء» ؛ وقتی خداوند تبارک و تعالی برای خلق خودش تجلی کرد، یک قسمی را یاد کرد.
یعنی
وقتی که خلق آغاز شد یا خداوند اراده کرد خلقت موجودات و انسانها را، در
همان اول یک قانون و یک مطلب بسیار مهمی را بیان کرد، آن هم با قسم بر ذات
خودش.
فرمود به عزت و جلالم قسم؛ ظلم هیچ ظالمی از من عبور نمیکند، یعنی اینطور
نیست که اگر کسی در یک نقطهای به دیگری ظلم کرد از دید من مخفی بماند یا
من از او صرف نظر کنم یا توجه نکنم -خیلی تعبیر مهمی است-. بعد میفرماید
حتی اگر به اندازه یک دست روی یک دست گذاشتن، دست دیگر را فشار دادن،
بالاتر از آن اگر انسان انگشت دستش را گذاشت روی دست دیگری و فشاری داد که
رنگش تغییر کند و جای بماند -یکی از معانی «مسحة» این است که اثری که بر
اثر فشار روی دست دیگری گذاشته میشود، قرمزی که زود از بین میرود- و اگر
گوسفند ماده شاخدار، یک شاخی به گوسفندی که شاخ ندارد بزند، خداوند
میفرماید «لا یجوزنی» .
اگر مسأله اینقدر دقیق است، که ظلم از این کمتر تصور نمیشود، فشار دادن
دست کسی، حالا انسان از داخل خانواده خودش شروع کند، ما در زندگی شخصی
خودمان ببینیم که واقعاً چه مقدار راجع به این مطلب دقت میکنیم که مبادا
بر اولاد خودمان ظلم کنیم، بر همسر خودمان، بر پدر و مادر و همسایه، بر
آنهایی که با انسان ارتباط دارند و انسان با آنها آشناست.
گاهی اوقات انسان عصبانی میشود و تندخویی میکند -جسارت هم
نمیکند- فقط تندخویی میکند، به طوری که دیگری از برخورد با این انسان
ناراحت میشود، این ظلم است. ظلم زبانی فقط منحصر به اهانت و فحش و افترا و
اینها نیست، برخوردهای خیلی تند که حرمت دیگری شکسته میشود، خودش یک ظلم
است. یعنی گاهی اوقات خیلی داد زدنها و فریاد زدنها مصداق برای ظلم است.
ما ظلم را منحصر کردیم به قتل و سرقت و جنایت، مصادیق ظالم هم همینها
هستند و أصلاً فکر نمیکنیم که ممکن است این در خود ما راه پیدا کند.
اینکه انسان حقّ دیگری را پایمال کند، حق یک جمعی را پایمال کند، حق یک
گروهی را پایمال کند، حق یک نظام را پایمال کند، اینها همه مراتب ظلم است و
باید خیلی مراقب این قضیه باشیم که ظلم در ما راه پیدا نکند. همه جا با
عدل و انصاف پیش بیائیم.
یک مطلبی را یک فقیهی بیان کرده، انسان ممکن است این نظریه را نپذیرد، اما
گاهی اوقات انسان اینقدر او را تخریب میکند که فقط انگار علم مطلق در
اختیار خودش است و دیگری أصلاً سواد ندارد. متأسفانه در قشر خود ما هم گاهی
اوقات وجود دارد. من یک کتابی را از یکی از بزرگان قرن های گذشته خواندم که
گاهی اوقات ایشان نوشته «و قال بعض من لا تحصیل له» ؛ مثلاً ابن سینا را مصداق برای «من لا تحصیل له»
قرار داده، این خیلی ظلم است. انسان بیاید یک کسی که تمام عمرش را در علم
گذرانده، حالا یک نظریه فلسفی داده و این نظریه فلسفی مطابق عقیدهی این
شخص نیست، چرا انسان در مورد دیگران این گونه قضاوت کند؟ یا فرض کنید شخصی
آدم باتقوایی است اما حالا من یک گناهی از او دیدم، بخواهم حتی پیش خودم او
را محکوم کنم به اینکه این آدم اصلاً تقوا ندارد، این ممکن است اشتباهی
کرده، غفلتی کرده، یک گناهی از او صادر شده، من بخواهم در برخوردهایم با
او، برخورد یک آدم گناهکار را کنم، این ظلم است.
قبلاً که من بر گناه این اطلاع نداشتم، به یک نحو برخورد میکردم،
حالا که به من گفتند مثلاً این آدم در مسائل مالی یک مقداری دقت ندارد، در
برخورد با او یک جواب سردی در جواب سلام به او بدهم. در نهی از منکر این
مراتب لازم است، اما اینکه بخواهم کاملاً او را از اعتبار بیندازم، اینها
هم ظلم است.
شما ببینید در این حدود و عقوبات شرعی که در اسلام وجود دارد، شارع اجازه
نمیدهد زاید بر آن، حتی اندکی بیشتر از آن حد، نسبت به آن مجرم کاری انجام
شود، کسی حق ندارد. با یک گناه، کرامت ظاهری یک انسان به طور کلی از بین
نمیرود، حالا ممکن است عند الله اینطور هم بشود.
ما باید در برخوردهایمان دقت کنیم که چه اندازه باید بگوئیم و چه اندازه
باید عمل کنیم. اگر یک مقدار از آن مرز خارج شویم، عنوان ظالم بر ما صدق
میکند و اگر ما اینها را رعایت کنیم خیلی از مشکلات درست میشود. بسیاری
از مشکلاتی که امروزه ما و دیگران گرفتارش هستیم، ریشهاش در همین سیّئات و
ذنوبی است که خودمان از آن اطلاعی نداریم. «لا یجوزنی ظلمُ ظالمٍ»
. اگر ده سال پیش مالی را از کسی گرفته و عمداً به او نداده، یا حرفی پشت
سر کسی زدیم و حیثیتش را از بین بردیم، باید زود به داد خودمان برسیم و
برویم از او حلیّت بخواهیم، نگذاریم این بماند، اگر بماند خدا مؤاخذه
میکند و شدیداً حساب میکند.
امروز ظلم زبانی در جامعه ما از ظلم افعالی خیلی به مراتب بیشتر است و
اساساً ظلم بر حسب کلامی که امیرالمؤمنین(ع) از پیامبر اسلام(ص) نقل کردند؛
موجب تخریب قلب است، یعنی اگر انسان بخواهد حق کسی را پایمال کند -حالا
این به اختلاف درجه آن شخص هم فرق میکند-، موجب این است که قلبش خراب
میشود، قلب ویران میشود. قلب ویران چه ارزشی برای انسان دارد؟
یعنی در حقیقت، ظالم در درجه اول به خودش ظلم میکند، چون موجب تخریب قلب خودش میشود، «إِیَّاکُمْ وَ الظُّلْمَ فَإِنَّهُ یُخَرِّبُ قُلُوبَکُم»
.
من نمیخواهم مسأله را خیلی باز کنم، هر کسی واقعاً در حیطه زندگی خودش دقت
کند، کسی داماد میگیرد، عروس میگیرد، وصلت میکند، در این وصلت ها چه
ظلمها که نمیشود، حرف ها که علیه یکدیگر گفته نمیشود، چه حقوق ها که
پایمال نمیشود. در همین جامعه ببینید گاهی اوقات یک خانوادهای با دیگری
وصلت کرده، حالا با هم سازش نکردند، ابتدا باید با راه صحیح و معقول و بدون
اینکه مشکلی پیش بیاید جدا شوند، انسان گاهی میشنود که این خانواده
میرود حیلهای میکند که داماد را از یک مادهی قانونی استفاده کند و به
زندان بیندازد، مثلاً برای پنج تا سکه یا ده تا سکه. نمیخواهیم بگوئیم
اینها نباید رعایت شود، قوانین جای خودش را دارد، اما اینکه گاهی انسان از
یک قانونی استفاده کند که موجب شود دیگری ساقط شود، این ظلم است.
واقعاً باید مراعات کنیم که حریمها و حقوقها و حدودها ضایع نشود، تا که
ظلم نکنیم. ببینید در معاملاتی که الآن واقع میشود، جنسی را میفروشند بعد
از مدّتی اختلافشان میشود. چون یا قیمت بالا رفته یا پائین آمده.
اختلافها ریشهاش به این برمیگردد که میخواهند به یکدیگر ظلم کنند و إلا
اگر دو طرف بخواهند حقوق یکدیگر را رعایت کنند اختلاف حاصل نمیشود. این
است که واقعاً روی این عنوان باید خیلی کار کنیم. این را عنوان سادهای
نگیریم، ما میگوئیم ما کجا و ظلم کجا؟!! ظلم مال فرعون و یزید و معاویه و
اینهاست، به ما ارتباطی ندارد. ظالمین که در قرآن آمده مقصود اینها هستند.
پس با این روایت، با این حدیث قدسی چکار کنیم؟ خداوند میفرماید یک دست
فشار دادن بی جهت، ظلم است. اینها کنایه از همین است. یک ایذای کوچک، گاهی
یک نگاه کردن تند هم ظلم است.
اگر انسان بگوید مخلوقات و دیگران،
مخلوق خدا هستند، و به احترام خدا انسان به آنها نگاه کند، برای اینکه خدا
راضی باشد با آنها درست معاشرت کند، چقدر زندگی فرق پیدا میکند، چقدر صفا
پیدا میکند، چقدر آثار دنیوی و مادی و معنوی بر آن مترتب میشود.
علی کلّ حال؛ این تعابیر کنایه است و این نکته را خیلی باید دقت کنید و آن
روایت را که یکی دو هفته پیش خواندیم که هنوز هم معنا نکردیم، روایت بسیار
خوبی است که در وصیتی است که ظاهراً امام باقر(ع) یا امام صادق(ع) به جابر
بن یزید جعفی داشتند که در جلسهای میگویم.
این روایت را هم در آخر بحث بخوانم که هم در کتب شیعه و هم در کتب سنی
آوردهاند که پیامبر(ص) فرمود «اتَّقُوا الظُّلْمَ فَإِنَّهُ ظُلُمَاتٌ یَوْمَ الْقِیَامَة»
؛ این خیلی تعبیر عجیبی است. اگر کسی به دیگری ظلم کرد، این ظلم-و لو در
دنیا أصلاً فراموش میشود و دنبال کارش میرود و نه ظالم و نه مظلوم ممکن
است تا آخرین روز همدیگر را نبینند اما همان ظلم- هزاران ظلمت در روز قیامت
در پیش راه او دارد. روز قیامت اگر مؤمن نوری باشد که یسعی بین أیدیهم
فبها، این میرود به طرف بهشت، اما آن کسی که وقتی روز حشر میشود دائماً
با تاریکی مواجه باشد، این پیداست که محلش کجاست. ظلم این چنین است؛ تاریکی
روز قیامت برای انسان میآورد، ظلمات برای انسان میآورد.
خداوند همه ما را از شرور نفوس خودمان حفظ بفرماید.
منبع : اصول کافی، ج 2، ص 443
شرح صدر نتیجه ی هدایت خدا
در تاریخ ۱۰ اسفند ۱۳۹۴ و ساعت ۱۱:۱۵
بايد در آيه شريفه 125 سوره انعام تأمل و وقت فراوان کنيم:
{فَمَنْ يُرِدِ اللّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِْلإِسْلامِ وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقًا حَرَجًا كَأَنَّما يَصَّعَّدُ فِي السَّماءِ كَذلِكَ يَجْعَلُ اللّهُ الرِّجْسَ عَلَى الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ}.
در قسمت اول آيه بايد به اين نکته توجه نمود که ميفرمايد: {فَمَنْ يُرِدِ اللّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ}؛ اين هدايت، هدايت خاصی است که مربوط به گروه خاصي از مؤمنين ميباشد. هدايتي است که نتيجه آن شرح صدر براي اسلام است شرح به معناي باز شدن و بسط پيدا کردن است. خدا سينه او را براي اسلام بسط ميدهد، معنايش فقط دين اسلام و تدين به آن نيست. اين اسلام يعني انسان در جميع امور اعتقادي و عملي تسليم باشد به مقامي برسد که اگر مطلب حقي به او القاء گرديد در مقابل آن تسليم شود. سينه او چنان باشد که ظرف براي تسليم در مقابل معارف حق باشد. کردار و گفتار او حق باشد و حتي به مقامي برسد که خود، حق را از باطل تشخيص دهد و نسبت به حق پذيرا باشد. برخي از مؤمنان اينگونه نيستند که تسليم هر مطلب حقي شوند. گاه ميدانيم مرگ، صراط و ميزان حق است لکن تسليم آن نيستيم، تسليم بدين معناست که در ما اثر بگذارد و اگر در اعمال اثر نگذاشت، کشف ميکند که آن را دانسته است، لکن نپذيرفته است.
البته مسيري که در آن قرار گرفتهايم، تقريباً مسير هدايت است. اين هدايت در درجه نخست براي انبياء و ائمه معصومين است و سر اينکه کلام هيچ پيامبري با پيامبر ديگر مناقض نيست، همين است که اينها به مقام شرح صدر و تسليم در برابر حق رسيدهاند.
در ذيل اين آيه شريفه روايتي آمده است که در آن از پيامبر اکرم سؤال شد شرح صدر چيست؟ و پيامبر فرمود: يعني خداوند نوري در قلب او قرار ميدهد. سؤال شد علامت اين نور چيست؟ از کجا ميتوان فهميد که اين نور در قلب ما وجود دارد؟ پيامبر فرمود: اين نور سه نشانه دارد اول تجافي از دار غرور دوم: انا به به دار خلود سوّم: استعداد براي مرگ قبل از نزول موت اين نور که در قلب انسان قرار گرفت و انسان تسليم شد، باعث روي گرداني از دار دنيا و دار غرور ميگردد و اين رويگرداني، همان زهد است. معناي زهد اين نيست که آدم لباس مندرس و پاره بپوشد يا از خود موجود متعفني سازد، که اين خلاف زهد است. بلکه معنايش اين است که حساب کند از امور دنيا چه دارد؟ اگر همهي اين اموال را از او گرفتند و دچار مصيبتهايي همچون فقدان اولاد و غيره گرديد هيچ تأثيري در او نگذارد.
منبع : سوره انعام، 125
آفات حسد
در تاریخ ۱۷ بهمن ۱۳۹۴ و ساعت ۱۰:۲۲
در هفته گذشته ما اجمالی از بحث «حسد» را هم در بحث خارج اصول و هم در بحث
خارج فقه خدمت شما عرض کردیم؛ که ریشه حسد چیست. از تعابیر شدیدی که در
روایات و در کتب اخلاقی آمده، استفاده میشود که بدترین صفات و رذائل
نفسانی در انسان؛ «حسد» است و أشدّ امراض نفسانیه است. هیچ صفت رذیلهی
اخلاقی در انسان بدتر از حسد نیست. گفتیم که حسد، معلول چه اموری است؟
نکتهای که در بحث امروز میخواهیم دنبال کنیم این است که وقتی ما به قرآن
مراجعه میکنیم، ریشهی حسادت، از کفّار شروع شده و اگر یک انسان مؤمن
بداند که این صفت ابتدا در اختیار کفار بوده و از آنها آغاز شده، دیگر به
خودش اجازه نمیدهد که حسد در او راه پیدا کند.
در معنای حسد گفتیم یعنی «آرزوی زوال یک نعمتی که خدا به دیگری داده». اگر
خداوند تبارک و تعالی به کسی نعمت علم داده، نعمت مال داده، نعمت خانه
داده، نعمت اولاد داده، انسان حسود، کسی است که در درون خودش خوشش بیاید از
اینکه این نعمت را خدا از او بگیرد و اگر یک روز فهمید که این آدم
بیخانمان شده و یا این شخص اولادش را از دست داده، در درون خودش یک فرح و
انبساطی پیدا کند. این معنای حسادت است که امید به این دارد که نعمتی که
خدا به دیگری داده، از او زائل شود.
خداوند تبارک و تعالی به پیامبر(ص) خبر داد و فرمود «وَدَّ
کَثیرٌ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ لَوْ یَرُدُّونَکُمْ مِنْ بَعْدِ إیمانِکُمْ
کُفَّاراً حَسَداً مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِهِمْ مِنْ بَعْدِ ما تَبَیَّنَ
لَهُمُ الْحَقُّ فَاعْفُوا وَ اصْفَحُوا حَتَّى یَأْتِیَ اللَّهُ
بِأَمْرِهِ إِنَّ اللَّهَ عَلى کُلِّ شَیْءٍ قَدیرٌ» (بقره:
109)؛ میفرماید اهل کتاب دوست دارند که کفاری که ایمان آوردهاند دست از
ایمانشان بردارند و مجدداً به کفر برگردند، خداوند میفرماید این حسد
اینهاست؛ یعنی این نعمتی که انسان به دست آورده که نعمت ایمان است، کفار
دلشان میخواهد که این مؤمن، دست از ایمانش بردارد و مجدداً کافر شود و این
نعمت از او زائل شود.
پس باید توجه کنیم که ریشه حسد؛ مربوط به کفار است.
توجه کنیم که
انسان حسود با پیدا کردن این صفت، نزدیک به کفار میشود. همصفت و همکیش
آنها می شود. چطور به خودمان اجازه خواهیم داد که این صفت در ما راه پیدا
کند؟!!
باز به تعابیری که علمای اخلاق دارند باید توجه کرد که میگویند انسان
حسود، جزء شرور جامعه است. بر او شریر اطلاق میشود، جزء اهل شرّ است. چرا؟
فلاسفه میگویند «عدم»، عنوان شر را دارد، علمای اخلاق هم در بحث اخلاق از
آن استفاده کردهاند که شرور، عنوان عدمی را دارد و وجود عنوان خیر را
دارد، یک کسی که چیزی ندارد دلش میخواهد پیدا کند، این آدمی است که خیر
دیگری را میخواهد، اما اگر دیگری یک چیزی دارد و این آرزو کند که از دستش
بدهد، پس این هم طالب شر و عدم شد. کسی که طالب شر شد، میشود شرور. انسان
حسود مصداق برای شرور است. ببینید واقعاً انسان را تا چه مرزی میبرد؟ تا
مرز کفر و شرارت میبرد.
ما وقتی روایات را میبینیم، در کلمات پیامبر(صلوات الله و سلامه علیه)
راجع به حسود تعابیر زیادی وجود دارد که من به چند مورد از آنها اشاره
میکنم؛ «أَقَلُّ النَّاسِ لَذَّةً الْحَسُود» ؛ حسود،
کمترین لذت را از وجود خودش در عالم میبرد. مقصود از لذت؛ شهوت نیست.
آدمهای حسود، معمولاً از وجود خودشان بهرهای نمیبرند، چون دائماً دنبال
این هستند که دیگری چه دارد؟ آن یکی مال دارد. دیگری مقام دارد. امروز به
رفیق من پست دادند به من ندادند، چه زمانی این پست را از او میگیرند؟
اینقدر انسان بیچارهایست که گاهی فکر میکند که این رفیقش که پست گرفت
خودش را قانع میکند که حالا سه سال دیگر این پست را از او میگیرند، از
الان خوشحال است.
این خیلی بدبختی است. انسان گاهی اوقات آرزو
میکند که یک عالمی مریض شود و نتواند منبر برود و درس بگوید، متأسفانه این
مسأله بوده و الآن هم در بین ما و اقشار دیگر هست. هر کسی به یک نوعی
گرفتار این مسأله است. یک کسی حافظهی قوی دارد، یک کسی استعداد قوی دارد،
وقتی میبینی یک کسی استعداد قوی دارد، خدا را شکر کن که خدا این نعمت را
به او داده و به او تبریک بگو، خوشحال شو.
آنچه که باید در خودمان دقت کنیم این است که آیا از رشد دوستمان، رشد علمی،
رشد معنوی، رشد دنیوی، رشد سیاسی، رشد اقتصادی او لذت میبریم یا نه؟ اگر
دیدیم که واقعاً در نفسمان به این مرتبه رسیدیم که از مریضی او ناراحت
میشویم و از سلامتش خوشحال، از فقر او ناراحت میشویم از ثروتمند شدنش
خوشحال، تا یک کسی یک ماشینی پیدا میکند یک عدهای همینطور به فکر فرو
میروند که از کجا آورده؟ کی به او داده؟ چطور شده؟ دغدغهی این را ندارد
که از راه شرعی به دست آورده یا نه؟ توی بیچاره به فکر این نیستی که این از
راه حلال به دست آورده یا نه؟ اگر به کُنه نفست نگاه کنی، میگوئی چرا من
ندارم و او دارد؟ چرا دارد و حال آنکه نباید داشته باشد!
در خیلی از موارد وقتی انسان ملاحظه میکند اینگونه است. از هر راهی به دست
آورده، مگر تو از طرف خدا مأموری که سؤال کنی که این را از چه راهی به دست
آورده است؟ کسی حق ندارد جستجو کند. البته یک وقت انسان میبیند کسی از حد
خودش خارج شده، میبیند یک طلبهای از حق خودش خارج شده، انسان میتواند
تذکر دهد، باید هم تذکر دهد، اما خیلی از اوقات نیّت تذکر نیست، ریشهاش به
حسادت برمیگردد.
خدا والد ما(رض) را رحمت کند، میفرمودند من در سن بسیار کمی بودم
که در همین حوزهی علمیه در مسجد اعظم درس مکاسب شروع کردم. فرمودند همان
زمان افرادی بودند که ده بیست سال بود در حوزه مکاسب میگفتند، من هم سنّم
کم بود. یک عده از فضلا از من خواسته بودند و من هم برایشان شروع کردم. یک
روز یکی از فضلای درس آمد به من گفت که مگر شما با فلان آقا که ده پانزده
سال از شما بزرگتر است و از جهت تدریسی سابقهدار است، خصومتی دارید؟ ایشان
فرموده بود نه! گفت ایشان در مجلس درسش فرموده حوزه ما به کجا رسیده که
بچهها مکاسب شروع کردهاند؟! ریشه این حرف چیست؟
حالا آن آقا به حسب ظاهر هم ملا، با تقواست، اما غیر از مسألهی حسادت، من
نمیتوانم چیز دیگری ببینم. کسی که ده بیست سال بعد از من به حوزه آمده و
ملا شده، نمیتوانم ببینم و تحمل کنم. فرمود به آن طلبه گفتم که من جواب
ایشان را دو ماه دیگر خواهم داد. فرمودند درس ما قوی و عمیق بود، روز به
روز درس ما شلوغتر شد و درس آن آقا خلوتتر شد.
چرا باید یک مدرسی وقت درس را برای این حرف بگیرد. اما اینکه انسان اضطراب
داشته باشد، ریشه این اضطراب به همین برمیگردد. برای خود ما نظائر این
قضایا پیش آمده است. وقتی در طریق علم، حسادت آمد، من از علم خودم لذت
نمیبرم، چون تا میبینم دیگری یک مقدار قویتر از من میفهمد، میخواهم با
او برخورد کنم و دیگر علم، آن نورانیتی که باید داشته باشد را ندارد.
وقتی کنار علم، حسادت بیاید، نورانیتش را از دست میدهد و لذت ندارد و
انسان دیگر روی مسائل فکر نمیکند، فقط فکرش این است که آن آدم کی مریض
میشود و کی زبانش بند میآید و کی بندش کج میشود و نتواند چیزی بنویسد.
در مردم معمولی نیز هست. اگر یک مغازهداری ببیند کار یک مغازهای
گرفته و مشتریاش زیاد است، اما یک روز که مریض میشود و به مغازه نمیآید
خوشحال میشود. همه اینها از حسادت است. این تعبیر پیامبر(ص) و اینها را
کنار هم بگذارید، حسادت، انسان را تا مرز کفر و به مرز شر میبرد و در آثار
دنیویهاش؛ لذت وجودی انسان را میگیرد. کسی که عالم است لذت علم را از او
میگیرد، لذت کسب کاسب را میگیرد، لذت ورزش ورزشکار را میگیرد، در همان
میدان ورزش میداند آن کسی که قویتر در حال دویدن است میگوید کی میشود
که قدرتش کم شود و نتواند بدود. این برایش لذتی ندارد. امّا اگر به این
جهات فکر نکند و بداند خدا به او داده، خدا به کسی زیبایی داده و به دیگری
نداده، آن کسی که دارد، باید شاکر باشد و آن کسی هم که ندارد باید شاکر
باشد، قانع باشد و راضی باشد.
«أَمْ یَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِه» (نساء: 54) ؛
ریشهی حسادت، معارضهی با خداست. حالا مرز کفر و شر و از بین رفتن لذت
وجودی هست، اما آدم حسود، در حال معارضه با خداست، که خدا چرا این نعمت را
به او داد؟ سرّ اینکه باز در همین روایات، فرموده حسد، آفت دین است، شاید
همین باشد. واقعاً این تعابیر عجیبی است که هم در کلمات پیامبر(ص) و هم در
کلمات امیرالمؤمنین(ع) آمده که «إِنَّ الْحَسَدَ یَأْکُلُ الْإِیمَانَ کَمَا تَأْکُلُ النَّارُ الْحَطَب»
؛ وقتی حسد در وجود انسان بیاید، ایمان را میخورد و میبلعد. چطور
میبلعد؟ طوری که أصلاً اثری از ایمان در وجود آدم نباشد. چرا؟ چون تشبیه
به آتش میکند، وقتی آتش، هیزم را از بین میبرد، فقط خاکستر باقی میماند،
حسد وقتی که وجود انسان را گرفت، ایمان را اینطوری نابود میکند.
یا در بعضی از تعابیر دارد مثل نمکی که در آب حل میشود، حسد که بیاید
ایمان در وجود آدم از بین میرود و تمام میشود. حسود؛ معارض با خداست.
واقعاً
آیا با این اوصاف، باز خودمان حاضر هستیم که حسادت داشته باشیم؟
و این نکته را هم عرض کنیم که در همین روایات؛ حسادت افرادی که در دنیا
مبتلا به این هستند که اینها مثلاً بد چشم هستند، در عرف میگویند فلانی
چشم میزند، چشم زخم دارد، در روایات از پیامبر(صلوات الله علیه) وارد شده
«العینُ حقٌ» ؛ چشم زدن حق است، یعنی کسی این را انکار
نکند. چون در زمان ما بعضی از واقعیات را میگویند خرافه است، زمان ما یک
زمان عجیبی شده، خیلی از خرافات را به کمک این کتاب ها و وسائل ارتباط جمعی،
به عنوان واقعیات به خورد جامعه میدهند، از آن طرف خیلی از واقعیات را
میگویند خرافه است. گاهی اوقات میگویند دعا خرافه است، توسل خرافه است!
یکی از چیزهایی که الآن روشنفکرها!! قبول نمیکنند چشم زخم است. میگویند
چشم زخم یعنی چه؟ من با خیلیهایشان صحبت کردهام. و حال آنکه واقعیت دارد،
بر حسب همین روایتی که از پیامبر(ص) فرمود «العین حقٌ» . آن وقت دو تا عامل برای چشم زخم ذکر فرموده؛ «یظهره الشیطان»
، عامل اولش شیطان است. چشم انسان اگر چشم شیطانی شد، این اثر را پیدا
میکند که با نگاهی ممکن است کسی را مریض کند، ممکن است کسی را ساقط کند،
این اثر را دارد. اگر در چشمی اشک خدا نبود و در شبانه روز بر او گذشت و در
این چشم یک قطره اشک برای خوف از خدا جمع نشد، این چشم کمکم چشم شیطانی
میشود. عامل دومش «و حسد إبن آدم» ؛ حسد انسان. یعنی عامل این چشم زخمی که در جامعه هست حسادت است.
آن
کسی که چشم شور دارد، عاملش حسادت است، حسادت او را گرفتار این مسأله کرده
است.
پس ببینید حسادت چقدر بلا سر انسان میآورد؟
راهش چیست؟ راهش این است که واقعاً اگر میبیند کسی نعمتی دارد، بلافاصله
خدا را شکر کند. ما نباید فقط برای نعمتی که به ما داده خدا را شکر کنیم،
ارزش انسان این است که وقتی خدا به کسی نعمتی داده، من هم خدا را شکر کنم.
پیامبر(ص) فرمود «و إذا حسدت فاستغفرالله» ؛ گاهی اوقات
حسد در درون انسان میآید، همان لحظه استغفار کند و پناه به خدا ببرد. آن
وقت اگر نفس انسان لطیف شد و حسادت از نفسش بیرون رفت، آن وقت ببینید چه
زیباییهایی برای انسان مکشوف میشود و چه حقایقی برای انسان مکشوف میشود،
انسان چقدر از زندگیاش لذت میبرد.
فوت یک عالمی را به انسان خبر میدهند، باید ناراحت شوی، یکی از نعم الهی و
وجودات مفید عالم از دنیا رفته، اما اگر خدایی نکرده قضیه برعکس شد، گفتیم
خوب شد که از دنیا رفت، این میشود حسادت، بدبختی.
برای اینکه از حیات خودمان در همه ابعادش لذت ببریم، باید این حسادت را در
نفسمان معالجه کنیم و از خداوند تبارک و تعالی میخواهیم که حسادت را از
قلوب همه ما بیرون بفرماید.
نشانه های یقین
در تاریخ ۲۴ دی ۱۳۹۴ و ساعت ۱۲:۳۴
مرحوم کلينى در کتاب «الايمان و الکفر» در کافى، باب «فضل الايمان على
الاسلام و اليقين على الايمان»، در حديث پنجم آورده است: على بن ابراهيم،
عن محمد بن عيسى، عن يونس، روايت معتبر است، قال: سألت اباالحسن الرضا (ع)
عن الايمان و الاسلام؟ قال: فقال ابوجعفر (ع) امام هشتم فرمودند که امام
باقر فرمود: انما هو الاسلام، و الايمان فوقه بدرجة و التقوى فوق الايمان
بدرجة و اليقين فوق التقوى بدرجة. آنچه که انسان ابتدا بدان اعتقاد پيدا
میکند، اسلام است؛ يک درجه بالاتر از اسلام، ايمان است؛ يک درجه بالاتر از
ايمان، تقوى است؛ و يک درجه بالاتر از تقوى، مرتبه يقين است. در دنباله
روايت دارد و لم يقسم بين الناس شىء اقل من اليقين. در ميان همه نعمتهايى
که خداوند در ميان بندگانش تقسيم کرده است، نعمتى که خيلى کم در اختيار
افراد قرار گرفته، يقين است. قال: قلت فاى شىء اليقين ؟ يقين چيست؟
فرمودند: يقين چهار رکن دارد: توکل بر خدا، تسليم نسبت به خدا، رضاى به
قضاء الله و تفويض الى الله.
در روايت ابو بصير، امام مبفرمايند: فما اوتى الناس اقل من اليقين و انما
تمسکتم بادنى الاسلام فاياکم ان ينفلت من أيديکم. مردم به کمترين درجه
اسلام تمسک کردند و مراقب باشيد که همين هم از دست شما خارج نشود.
بحثى در فقه و تفسير واقع شده است که فرق بين اسلام و ايمان چيست؟ آيا
ايمانى که در اين روايت يا بعضى از آيات شريفه ذکر شده، همان ايمان مصطلحى
است که اماميه قائل است؟ بگوييم ايمان يعنى اعتقاد به ولايت؛ و اسلام يعنى
اعتقاد به خدا و توحيد و نبوت. معتقد به اينها مسلمان است؛ و يک درجه
بالاتر، اگر به ولايت هم اعتقاد داشت، مبشود مؤمن؟ اين اصطلاح در فقه رايج
است، مثلاً مبگويند: يکى از شرايط ذابح، اين است که مؤمن باشد، يعنى شيعه
باشد.
البته ممکن است بگوئيم آن ايمان با اسلام يکى است؛ وقتى خدا به پيامبر
مبفرمايد: و ان لم تفعل فما بلغت رسالته؛ معنايش اين است اگر کسى امامت را
قبول نکند، اصل رسالت پيامبر را انکار کرده و در اين صورت، اسلام ندارد؛ و
ترديدى هم در اين نيست. ولى با قطع نظر از اين معنا، نسبت به خود خدا،
مرتبه اى داريم که مرتبه اسلام است و ظاهرش همين اسلامى است که با شهادتين
حاصل ميشود. وقتى کسى شهادتين را گفت، مسلمان است؛ اما ممکن است ایمان به
خدا، در قلبش نباشد. ايمان يک پيوند قلبى است؛ يعنى واقعاً به همان چيزي
که با لسان مبگويد، در قلب هم باور داشته باشد.
حالا فوق اين درجه ايمان، چيست؟ اسلام ابتدا بايد از شهادتين ظاهرى شروع
شود، و پس از آن در اعماق قلب تبدیل به ايمان شود؛ ايمان وقتى در جوارح
انسان بروز کند، يعنى واجبات را انجام دهد و محرمات را ترک کند، مبشود
تقوى. یقین، درجه بالاتر از تقواست.
من مبخواهم بيشتر روى اين تکيه کنم. ببينيد انسانهاى عاقل کساني هستند که
ببينند دُرّ ناياب کجاست و آن را پيدا کنند. انسان وقتى مبرود نانوايى
مبخواهد نان بگيرد، فطرتش اين است که بگويد يک نان مخصوصى به او بدهد؛
لباسى که مبخواهد بگيرد، لباسی می گیرد که از دیگر لباس ها امتیاز داشته
باشد. در معنويات هم گاه بنشينيم فکر کنيم؛ که الحمد لله سر سفره روايات
هستيم؛ و ائمه ما خيلى روشن و با احاطه کامل، مراحل را براى ما درجه بندى
کرده اند. ايمان يک درجه بالاتر از اسلام است، تقوا يک مرحله بالاتر است و
بعد مبفرمايند يقين از همه اينها بالاتر است. سپس مبفرمايند: حواستان جمع
باشد؛ در ميان تمام نعمتهايى که خدا در اختيار بشر قرار داده است، چيزى به
اندازه يقين نيست که در اختيار بشر به صورت محدود، قرار گرفته است. ما
بايد اين را تحصيل کنيم؛ و این داراي چهار علامت است: 1ـ توکل بر خدا؛
انسان خدا را در همه امورش وکيل قرار دهد، حتى در يک بحث علمى، خدا را وکيل
خودش قرار دهد که به او در هدفی که مورد رضايش است، کمک کند تا به آن
برسد. حالا در امور مادى و ظاهرى به طريق اولى، بايد انسان بر خدا توکل
کند. حادثه هایی که براى انسان پيش می آيد؛ بچه اش را از دست میدهد،
اموالش را از دست میدهد؛ اينجاست که باید انسان در حالت بحران و مصيبت
ببيند آيا خداوند، قلب او را تسليت میدهد يا نه؟ اين مقام توکل بر خدا
است.یک روز در جامعه، عزيز میشود و يک روز ذليل میشود، ـ يوم لک و يوم
عليک ـ در هر دو حال، آيا بر خداوند توکل دارد؟ توکل برخدا مهم است.باید
انسان، خدا را در همه حالات، وکيل خودش قرار دهد.
2ـ مقام بالاتراز توکل، تسليم محض بودن است. ببينيد آن اسلامى که اول است
کجا، و اين تسليم که پله دوم يقين است کجا؟! تسليم خدا بودن، شکوه نکردن در
مقابل حوادث. تسليم اين است که انسان، در مقابل حوادث شکوه نکند و از هرچه
که ميخواهد پيش آيد، استقبال کند. 3ـ رضاى به قضاي الهي 4ـ تفويض امور به
خدا.
منبع : اصول کافی، ج 2، ص 51
ضرورت تهذیب نفس برای طلاب
در تاریخ ۱۱ اسفند ۱۳۹۴ و ساعت ۰۹:۵۳
اگر ما در كنار اين مشقتهاى علمى، رياضتهاى نفسانى و تهذيب نفس را نداشته باشيم فايده اي ندارد، تمام اين مطالب محصول فكر و انديشه هست كه حالا يا درست هست و يا باطل، آنچه كه در آن بطلان راه ندارد، تهذيب ميباشد و آنچه كه واقعاً فساد و تباهى و بطلان درآن اصلاً راه ندارد، مسأله تهذيب نفس است و نميشود انسان بگويد كه من يك مدتى تهذيب نفس كردم وبعد معلوم شد این کار باطلی بوده است. يك زمانى من خودم را متخلق به اخلاق الهى كردم، بعد معلوم شد باطل است، تمايز اساسى بين علم و تذكيه همين است که در علم بطلان راه دارد و بعد معلوم ميشود كه اشتباه كرده است ولى در باب تذكيه اينطور نيست، لذا از ماه رمضان نهايت استفاده را بكنيد، انسان هميشه بايد ماه رمضان را آخرين ماه رمضان خودش بداند، اين بسيار مؤثر است در اينكه انسان آمادگى بيشترى پيدا بكند، فرض بكند كه واقعاً اين مهمانى الهى ديگه نصيب او نمىشود، و این آخرين فرصتى است كه خدا در دنيا نصيب او نموده است كه بتواند خودش را به مراحل و مراتبى برساند. از لحظه لحظه هاى ماه رمضان استفاده بكنيم حالا نه فقط در مسائل تهذيب بلكه مسائل علمى هم بسيار اجر دارد ولى واقعاً خودمان را اصلاح كنيم. امروز وضع ما روحانيون آنطورى كه قديم مردم از ما تلقى داشتند, متأسفانه امروز آن تلقى را ندارند. روحانى را امروز بعنوان يك آدم دنبال مقام، دنبال پول، دنبال پست، دنبال شهرت طلبى و دنبال سياست تلقى ميكنند. رمز اساسى بقاء حوزهها تا اين زمان وجود يك بزرگان و علمايى مثل امام، مرحوم آقاى بروجردى، آقاى حائرى و مثل گذشتگانى كه بودهاند، که اينها با عمل و سلوك خودشان، دلسوزى خودشان را نسبت به دين مردم نشان ميدادند يعنى واقعاً براى دين مردم دلسوز بودند، اما حالا آن چيزى كه نشان ميدهيم اينست كه براى دنياى خودمان دلسوزتر هستيم تا حتى دنياى مردم. اگر مال واقعاً ملتزم به روحانى بودن هستيم بايد يك شرايطى را، يك تحمل هايى را براى خودمان داشته باشيم بايد يك گذشت هايى را داشته باشيم تا اين ديدى كه مردم نسبت به ما داشتند و امروز روز به روز دارد آن ديد ضعيفتر ميشود، البته دست تبليغات هم خيلى توى كار هست، نسبت ها، شايعات و تهمت هايى كه نسبت به علما ميدهند ولى اينها قبلا هم بوده و شايد در بعضى از جوانبش، بدتر هم بوده است ولى آن چيزى كه آن را حفظ كرده است، قداست واقعى يك روحانى بود و اين نميشود مگر اينكه واقعاً خودمان را اصلاح بكنيم.