خاطرات حضرت آیت الله فاضل لنکرانی(دامت برکاته) از حضور در جبههها
۰۶ مهر ۱۳۹۹
۰۹:۲۰
۲,۲۴۹
خلاصه خبر :
آخرین رویداد ها
پایگاه خبری جماران: حضور روحانیون در جبهههای جنگ تحمیلی بر هیچ کس پوشیده نیست و علمای مطرح نیز از این قاعده مستثنی نیستند و هر کدام در حد مقدورات خود برای کار تبلیغاتی و یا حتی رزمی وارد این عرصه شدهاند و خاطرات جالبی از حضور در جبهههای غرب و جنوب دارند.
یکی از روحانیونی که چند نوبت به جبهه رفته؛ حضرت آیت الله محمد جواد فاضل لنکرانی(دامت برکاته) است که در گفت و گو با جماران، خاطرات خود از این حضور را نقل کرده است.مشروح این گفت و گو را در ادامه میخوانید:
یکی از اتفاقات مبارکی که در انقلاب ما افتاد حضور مراجع و شخصیت های برجسته در جنگ و همراهی با رزمندگان اسلام بود. ما علاقمند هستیم ضمن تشریح خاطرات مرحوم والد و حضرتعالی، نگاه ایشان به جنگ را هم بدانیم.
حضور روحانیت در دفاع مقدس بسیار چشمگیر بود و در میان روحانیت هم طلبه های سطح پایین و هم بزرگان و اساتید بودند. در آن زمان مرحوم والد ما منسب مرجعیت را نداشتند اما به عنوان یکی از اساتید طراز اول دروس خارج حوزه علمیه بودند.
یعنی تمام طبقات حوزه در دفاع مقدس یک حضور فعال و چشمگیر داشت. به تبع همین، درصد شهدای روحانیت نسبت به سایر اقشار بسیار بالا است. من این خاطره را فراموش نمی کنم که یک وقتی با مرحوم والد جماران خدمت حضرت امام رسیدیم. بعد از اینکه مرحوم والد ما از آمار شهدای روحانیت گزارش دادند، اشک امام جاری شد.
در خصوص اصل تشویق به رفتن جبهه هم فراموش نمی کنم که مرحوم والد ما در درس طلبه ها را تشویق میکردند. ایشان ضمن اینکه اصرار داشتند یک بخشی در حوزه بمانند و حوزه را به طور کلی نباید تعطیل کرد، مصلحت هم نبود که تعطیل شود، اما در درس طلبه ها را تشویق میکردند که در مناسبت های مختلف و زمان های متناوب در جبهه حضور پیدا کنند.
وقتی طلبه ها میخواستند برای جبهه بروند، یکی از افرادی که گاهی اوقات برای بدرقه کردن طلبه ها دعوت میشدند و طلبه ها را از زیر قرآن عبور میدادند خود مرحوم والد ما بودند. این امر مکرر در مکرر اتفاق افتاد.
در خصوص نماز بر شهدای روحانیت و غیر روحانیت هم یکی از کسانی که برای این شهدا زیاد نماز خواند مرحوم والد ما بود. اعتقاد راسخ داشتند به اینکه کسانی که در این جنگ حضور پیدا میکنند و کشته میشوند «شهید» هستند و ایشان در این موضوع هیچ تردیدی نداشت. تعابیر «شهدا» و «شهادت» هم زیاد در درس مطرح میکردند.
چند بار ایشان در جبهه حضور پیدا کرد. خود من تقریبا پنج شش بار به عنوان رزمی-تبلیغی به جبهه رفتم. یعنی عنوانش رزمی بود و مقداری هم آموزش دیده بودم ولی عمدتا من در جبهه ها کار تبلیغی میکردم. یک بار که من به جبهه های جنوب حاضر شده بودم سپاهی با عنوان فتح یا نصر(یکی از این دو) که بچههای اصفهان در آنجا بودند و تقریبا خط مقدم جبهه هم بود. مطلع شدم که ایشان دارند به اینجا میآیند و نگران هم بودم. ایشان به آنجا آمدند و اتفاقا عکسی هم از آن حضور داریم. همان شب عراق آنجا را خیلی زد و آنقدر بمباران کردند که من یقین پیدا کردم همه ما از بین خواهیم رفت. ولی مقدر نبود و این مسأله واقع نشد.
چند بار ایشان به جبهه آمدند. یک بار که به جبهه آمدند آیت الله جوادی آملی، آیت الله خرازی و آیت الله شیخ حسن تهرانی هم بودند. جمعی بودند که از حوزه قم برای تشویق طلبهها و رزمندهها میآمدند و در جبههها حضور پیدا میکردند.
در هر حال، ایشان اهتمام وافری داشت. در همان خط مقدمی که ما بودیم و آمدند، سنگری بود و تعداد افراد بیشتری میتوانستند در آنجا جمع شوند. ایشان صحبتی آنجا کرد. به نظرم با شب جمعه ای همزمان شد و دعای کمیل و صحبتی داشتند. نمی دانم نوارش هست یا نیست. قاعدتا بچه های سپاه باید نوار آن را داشته باشند.
مسئول بسیج روحانیت ایشان بود. یعنی وقتی بسیج روحانیت در حوزه تأسیس شد، نهادی بود که هم به طلبه ها کمک کند و هم کمک طلبه ها را به جبهه برساند. در فراز و نشیب ها و زمان های مختلف که نیاز بود سخنرانی شود و مردم و طلبه ها تشویق شوند، مرحوم والد ما جدیّت داشت.
از فرزندان ایشان خود من در جبهه حضور پیدا کردم و یکی دیگر از اخوی های ما(امیر) در جبهه حضور پیدا کرد و مدتی در جبهه بود. یعنی این طور نبود که ایشان به ما هم بگوید نروید یا بی تفاوت باشد. بنده هم در جبهه های غرب و هم در جبهه جنوب حضور پیدا کردم. در جبهه جنوب یک مرتبه موظف شدم طرف جزیره مجنون بروم. آنجا بچه ها برای جمع آوری اطلاعات میرفتند و گاهی اوقات بر میگشتند و گاهی بر نمی گشتند و برای ما صحنه های خیلی عجیبی بود.
یکی از خاطرات عجیبی که من از جبهه غرب دارم، بچه های کرمانشاه و کرند در آن لشکر بودند و الآن اسمش یادم رفته است. متأسفانه آن موقع ننوشتم. فرماندهی آنجا بود و به من اصرار کرد که شما به سنگر خود ما بیایید و پیش خود ما باشید. گفتم مانعی ندارد. ما آنجا حضور داشتیم و رزمندگان یک وقتی به من اعتراض کردند که شما از وقتی آمده اید فقط در سنگر فرمانده هستید؛ یک وقتی هم به سنگر ما بیایید. گفتم امشب به سنگر شما میآیم. برای سنگر فرمانده بادگیر دایره مانندی درست کرده بود که نور و هوا رفت و آمد کند. من هم جای خوابم را نزدیک آن بادگیر قرار داده بودم. شبی که بچه ها دعوت کردند و ما به سنگر آنها رفتیم، یک خمپاره درست از همان بادگیر وارد شد و همان جا را زد. واقعا برای ما خیلی تعجب آور بود که این قضیه واقع شد.
مرحوم آقای گلی اهل کرمانشاه بود و به تمام آن منطقه آشنایی داشت و اطلاعات آنجا را به پدر ما میداد و گاهی اوقات پدر ما اطلاعات آنجا را به مرحوم امام میرساند. یک بار که من به منطقه غرب رفته بودم مرحوم والد ما به آقای گلی پیغام داده بود که ببنید محمدجواد کجا رفته؛ به ما گفته طرف غرب میروم و خبر نداریم که کجای غرب رفته است. آقای گلی هم به پدر ما گفته بود دیدیم کجا رفته ولی جایی رفته که هرشب از طرف عراقی ها یا دیگران میآیند سر اینها را میبرند و میروند. این طور هم بود. این قضایا آنجا اتفاق میافتاد.
خاطرات مختلف است. یادم هست که ما از قم حدود 30 نفر شدیم و با ماشین برای غرب رفتیم. شب وارد کرمانشاه شدیم و به دفتر تبلیغات رفتیم تا استراحت کنیم و صبح به قسمت های مختلف ما را تقسیم کنند. اما آن جمع نمی شناختند که من چه کسی هستم و من هم خودم را معرفی نکرده بودم. آن موقع مرحوم والد ما مسئولیت حوزه را هم بر عهده داشت. ایشان یک سخنرانی کرده بود و بعضی ها میگفتند این سخنرانی بسیار لازم بوده و ایشان باید این مسائل را مطرح میکرده و بعضی ها هم مخالفت میکردند و محل بحث واقع شده بود.
آن شبی که در دفتر تبلیغات نشستیم و شام خوردیم، بعد از شام شیخی بود که سنش پیرتر از دیگران بود و گفت آقایان بیایید راجع به صحبت های آقای فاضل صحبت کنیم و همه نظر بدهند. من هم نظرم را دادم اما نمی دانستند که من پسر آقای فاضل هستم. بعد بین موافق و مخالف جمع بندی کردند. شب خوابیدیم و صبح بعد از نماز داشتیم صبحانه میخوردیم و بعد از آن میخواستند ما را به قسمت های مختلف تقسیم کنند. یک دفعه مسئول دفتر تبلیغات گفت که اینجا آقای فاضل داریم؟ گفتم آقای فاضل را چه کار دارید؟ گفتند که یک کسی از علمای آنجا آمده و میخواهد شما را ببیند. گفتم الآن میآیم. بعد اینها فهمیدند که من پسر آقای فاضل هستم. گفتند ما قصدی نداشتیم و شما دیشب در جلسه یک کلمه هم نگفتید. ما ارادت داریم و شاگرد ایشان هستیم و اگر حرفی زدیم اشکال طلبگی بود. گفتم من که حرفی نزدم. اشکال شما هم واقعا طلبگی بود. آنجا واقعا جلسه خیلی خوبی بود.
تقریبا حدود 20 سال سن داشتم که به جبهه رفتم. اولا آن موقع معمم نبودم و به جبهه میرفتم و معمم میشدم و دوباره بر میگشتم و لباس روحانیت را در میآوردم. یک بار که میخواستم به جبهه بروم پدر گفت این بار دیگر به صورت دائمی معمم بشو. به ایشان گفتم هرچه شما بفرمایید. به حاج احمد آقا زنگ زدند که ما میخواهیم محمدجواد را معمم کنیم. آن موقع هم تمام ملاقات های امام تعطیل بود و هیچ کس را نمی پذیرفت. حاج احمد آقا گفتند ملاقات های امام تعطیل است ولی به شما نمیتوانم نه بگویم. فردا بیایید و توکل بر خدا ببینیم چه میشود. ما فردا به آنجا رفتیم و یکی از چیزهایی است که هیچ وقت یادم نمی رود. حاج احمد آقا گفت خودم را به آب و آتش زدم تا این ملاقات را درست کردم. خدمت امام رفتیم.
امام میدانست مردم و کسانی که خدمت ایشان میآیند واقعا عاشق ایشان و دیدار و زیارت ایشان بودند و اقل توقع هرکس این بود که دست امام را ببوسد و امام امتناع نمیکرد. برای اینکه هم وقت ایشان و دیگری گرفته میشد و هم اذیت میشد که مدام بخواهد دستش را بکشد. من دست مبارک ایشان را بوسیدم. بعد عمامه را که گذاشتند دعایی هم برای من فرمودند و من هم تشکر کردم. وقتی خواستم بیرون بیایم، جلوی در اتاق که رسیدم امام فرمودند آقا برگردید. پاکتی کنارشان گذاشته بودند و یادشان رفته بود به من بدهند. این بار که خواستم پاکت را بگیرم، هر کاری کردم دستشان را ببوسم، نگذاشتند.
معمم شدن من به دست مرحوم امام هم از برکات رفتن به جبهه بود. ببینید چقدر این رزمندهها عاشق امام بودند.
من یادم هست یکی از دفعاتی که به غرب رفته بودیم فرماندهی به نام «نورخدا» بود. یک روز از من پرسید چه کسی عمامه بر سر شما گذاشته و شما به دست چه کسی معمم شده اید؟ من وقتی جبهه میرفتم حتی الامکان نمیگذاشتم بفهمند پسر چه کسی هستم. وقتی این سؤال را از من پرسیدند، گفتم امام خمینی(قدس سره) من را معمم کرده است. تا این را گفتم، با اشک عمامه من را برداشت و شروع به بوسیدن کرد. در حالی که شاید این عمامه همان عمامهای نبود که به دست امام بر سر من گذاشته شده بود. ما عمامه های مختلف داریم. این طور فدایی و عاشق امام بودند.
بعد از آن هم برای جبهه رفتیم. یکی از سفرهایی که جبهه بودم، بعد از نماز صبح برای رزمندگان زیارت عاشورا میخواندم. یک روز بعد از اذان صبح به قدری سردرد گرفتم که حتی قدرت نماز خواندن را هم نداشتم. گفتم خدایا چه کار کنم؟ اگر به بچه ها بگویم مریض هستم میگویند این شیخ چند روز به اینجا آمده و مریض شده است. این طوری حدیث نفس میکردم. اگر هم بخواهم بروم، توان ندارم. من تا آن موقع استخاره به قرآن نکرده بودم. گفتم تفألی به قرآن میزنم و استخاره ای میکنم. وقتی قرآن را باز کردم آیه «وَلَا عَلَى الْمَرِیضِ حَرَجٌ» آمد. آنقدر تسکین پیدا کردم که قرآن را بستم و بوسیدم و نماز صبح را خواندم و خوابیدم.
یکی از خاطرات دیگری که داریم، در جبهه های جنوب یک وقتی در قسمتی قرار گرفته بودیم که با خط مقدم فاصله داشتیم. آنجا هم سنگر، نماز جماعت و سخنرانی بود. یکی از دوستان ما که الآن از علمای بزرگ و اعلام هستند، قسمت دیگری بود و گاهی ایشان به من سر میزد و گاهی من به ایشان سر میزدم. یک دفعه قرار شد که از بچه های خط مقدم سرکشی کنیم. در ماشین نشستیم و ایشان گفت ما الآن داریم به خط مقدم میرویم، اگر طوری شویم شهید هستیم؟ ما به چه ملاکی داریم آنجا میرویم؟ ما که نمی خواهیم برویم بجنگیم؟
گفتم قطعا شهید هستیم. ما داریم میرویم تا بچه هایی که جان خود را برای انقلاب میدهند اگر کار و مسأله ای دارند، بدانند ما هم با آنها هستیم و افتخار داریم که در کنار آنها هستیم. مگر در جبهه همه باید اسلحه دست بگیرند و بجنگند؟! یادم هست تا جایی که پیاده شدیم گلوله از این طرف و آن طرف ما رد میشد. ایشان میگفت اگر ما کشته شویم شهید هستیم؟ گفتم یقین داشته باش شهید هستیم؛ نگران نباش.
مرحوم والد شش مرتبه خط مقدم بوده اند؟
خیر؛ من خودم بوده ام.کلا چند مرتبه جبهه بوده اند؟
به نظرم ایشان سه مرتبه به جبهه آمدند. ولی یک بار که من خط مقدم بودند به آنجا آمدند و شبی هم آنجا ماندند و سخنرانی کردند و عصر روز بعد برگشتند. من خودم شش مرتبه موفق شدم به جبهه رفتم.نظر مرحوم والد و خود حضرتعالی در خصوص جنگ چه بود؟
عرض کردم؛ ایشان محکم معتقد بودند یک طرف این جنگ واقعا نیروهای اسلام و طرف دیگر کل نیروهای سلطه غرب به دست صدام بود. یعنی اگر کسی بگوید دوران دفاع مقدس دو گروه از مسلمانان با هم جنگ کردند، این اشتباه است. یک طرف انقلاب ایران و اسلام و طرف دیگر کفر بود. یعنی آمریکا و تمام ایادی خودش از جمله صدام و اروپا که آن موقع کاملا همراه بودند و از سلاح دادن به صدام و مجهز کردن او ابایی نداشتند.ایشان تردید نداشت هرکسی از طرف ایران در این جنگ کشته میشود شهید است و لذا گفتم که حتی در درس مکرر تعبیر شهید را به کار میبردند. یک فقیه وقتی میخواهد تعبیر شهید را راجع به کسی که در میدان جنگ کشته شده به کار ببرد، باید با دقت این حرف را بزند. ایشان خیلی محکم اینها را شهید میدانستند و به رفتن تشویق هم میکردند. اما خودشان از جهت جسمی قادر نبودند. همان یک بار هم که تا خط مقدم آمدند من تعجب کردم که چطور ایشان توانسته اند تا آنجا بیایند.
رزمنده ها ملاقاتهای فراوانی با ایشان داشتند. متأسفانه دهه شصت ما در بیت ایشان دوربین نداشتیم. اما مکرر رزمنده ها میآمدند و حاج صادق آهنگران با آنها میآمد و گاهی اوقات میخواند. گاهی اوقات فرماندهان جنگ با ایشان جلسه داشتند. اما متأسفانه دهه شصت ما امکانات ضبط نداشتیم و در بیوت آقایان هم مرسوم نبود. چقدر هم حیف شد. الآن مثلا ما تأسف میخوریم که چرا مثل مرحوم آقای بروجردی ملاقات های مرحوم والد ما ضبط نشده است.
یک ارتباط دائمی بین جبهه با حوزه و فرماندهان جنگ با بزرگان حوزه و علمای انقلابی حوزه بود. خانواده های شهدا، مخصوصا بعد از مسئولیت مرجعیت، زیاد به دیدار والد ما میآمدند. ایشان نکته بسیار ظریف و دقیقی را از آیه شریفه «إِنَّ اللهَ اشْتَرَىٰ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ» استنباط میکرد.
دیگران آیه را معنا میکنند «کسانی که جان و مالشان را در راه خدا میدهند، خدا آنها را به بهشت میبرد». ایشان به پدران و مادران و خانواده های شهدا میفرمودند به نظر من معنای آیه این نیست. معنای آیه این است، «کسانی که جانشان را در راه خدا داده اند، خدا بهشت را مِلک آنها قرار میدهد و مالک بهشت میشوند». بعد میفرمودند «آیا ممکن است شهیدی مالک بهشت باشد و پدر خودش را به بهشت نبرد؟!» شهیدی مالک بهشت باشد و مادر، برادر، فامیل و دوست خودش را به بهشت نبرد؟!