در هفته گذشته يک قسمت از وصاياى پيامبر (ص) به اباذر را خوانديم؛ قسمت
ديگرش را نيز در بحث فقه توضيح داديم. اما ادامه وصيت؛ رسول گرامي اسلام (ص)
در ادامه مىفرمايد: يا اباذر يطلع قوم من اهل الجنة على قوم من اهل
النار، در اين يطلع اشراف اشراب شده است؛ يعني قومى از اهل بهشت با يك
اشرافى از فوق به اهل جهنم نگاه مىكنند، فيقولون ما ادخلكم النار، و انما
دخلنا الجنة بفضل تعليمكم و تأديبكم؟ به آنها مىگويند چه چيز شما را
وارد آتش جهنم كرد، در حالى كه ما به بهشت آمديم به بركت تأديبى كه شما
نسبت به ما داشتيد؛ شما ما را ادب دينى آموختيد، ما را اهل نماز و واجبات
کرديد و از محرمات ترك كرديد؛ شما اينها را به ما ياد داديد و ما انجام
داديم و به بهشت آمديم، اما چه شد كه خود شما گرفتار آتش جهنم هستيد؟
فيقولون:
إنّا كنّا نأمرکم بالخير و لا نفعله آنها در جواب ميگويند: ما آدم هايى
بوديم كه به خير و خوبى امر مىكرديم، اما خودمان انجام نمىداديم.
اگر انسان قسمت اول اين فراز را تصوير کند، ببيند وقتي قيامت فرا برسد،
افرادى كه با نصايح، با حرف ها، و با موعظه هاى او در صراط مستقيم قرار
گرفتند اما خودش خارج از صراط مستقيم بوده، آنها وارد بهشت شدند و چه
مقاماتى دارند، ولي اينها چه مقام و درجات پستى دارند، ــ كه از اين روايات
و نظاير اين روايت استفاده مىشود كه قيامت، طورى است كه اهل بهشت
مىتوانند بفهمند اهل جهنم و اهل نار در چه مراتبى هستند، و چرا گرفتار
شدند؛ و اهل جهنم هم مىبينند كه آنهايى كه خودشان را به كار خوب وادار
كردند و عمل كردند، به كجا رسيدند؛ و اصلاً خود همين ديدن يك عذاب بسيار
بزرگ و يك حسرت بسيار عميقى براى اهل نار است؛ و براي اهل بهشت هم يك
افتخار و عظمتى است. ــ چه ميخواهد بکند؟
ما بايد قبل از اينكه ديگران را با حرفهاى خودمان هدايت كنيم، اول خودمان
را هدايت كنيم؛ اول واقعاً به خودمان بپردازيم. البته نمىخواهم بگويم اين
مسئله معنايش اين است كه هيچ وقت انسان حرفى را نزند؛ بالاخره چه کسي هست
كه بگويد من به تمام آنچه كه مىگويم، موفق مىشوم و عمل مىكنم؟
بالاخره هيچ انسانى نيست، بعد از ائمه معصومين(ع)، هيچ عالمى پيدا نمىشود
كه بگويد من به همه آنچه كه به ديگران گفته ام، خودم به همه آنها عمل
كرده ام.
بسياري از موضوعات مختلفى كه در ابواب مختلف فقهي وجود
دارد، اصلاً براي انسان منتفي است و شخص نميتواند به آنها عمل کند. پس،
مراد از عبارت « إنّا كنّا نأمرکم بالخير و لا نفعله» چيست؟ اين را عرض
ميکنم، اما باز روى قسمت اول تكيه مىكنم كه ما واقعاً وقتى حرف
مىزنيم، اين منظره را تصوير كنيم كه ممكن است كه جمعيتى، گروهى، عده اى،
طايفه اى با كلام ما آنها اهل بهشت بشوند، اما خود ما از قافله عقب بمانيم؛
اين چه بلاى بزرگى است؟ عمده تهذيب و سلوك، يا شايد منزل اول سلوك، همين
فكر باشد؛ انسان يك مقدار در وضع خودش بي انديشد؛ محاسبه كند كه اين حرفى را
كه الان مىزند چه مقدار مىخواهد عامل باشد؛ ما نسبت به نماز اول وقت
هميشه تكيه مىكنيم، نسبت به نماز شب تكيه مىكنيم و همينطور بعضي
مستحبات ديگر، که «خير» همه اينها را شامل مىشود، اما چه مقدار تصميم
داريم كه خودمان نيز آنها را انجام بدهيم؟!. وقتى مىگوييم آقا آبروى كسى
را نريزيد، خود ما چه مقدار واقعاً آن را عمل ميکنيم؟! اگر سرّى را از كسى
سراغ داشته باشيم، چه مقدار به خودتان گفتيد كه فلانى! مبادا اين راز را
براى كسى بگويي! انسان چه مقدار تصميم مىگيرد بر اينكه عامل باشد به اين
دستور دين كه افشاي راز ديگران حرام است.
رفيقى داريم، مشكلاتى
دارد، مرضى دارد، نمىخواهد ديگران اين را متوجه شوند؛ انسان تا خلوتى
پيدا مىكند با رفيق ديگرش، براى اينكه يك اظهارى بكند، راز ديگري را
ميگويد؛ اين قدر انسان گرفتار است و نفس خودش را لجن مال كرده كه فكر
مىكند اين يك ارزشى است که خبرى را دارد و ديگري ندارد. سرّ اين كه در
روايات زياد امر كردهاند به سكوت، و عالم كسى است كه سكوتش اكثر از
كلامش باشد؛ آن كسى كه زياد حرف مىزند، بايد در علم و ايمان و همه چيزش
تشكيك كرد؛ الا در مباحث علمى، که اگر در 24 ساعت هم حرف بزند، مانعى
ندارد؛ در يك مجلس وارد مىشويم، مىدانيم در اين مجلس ديگران همه عوام
هستند، بازارى هستند، كاسب هستند، افراد عادى هستند، ما عمامه بر سرمان
هست، به خودمان بگوييم بايد من حرف بزنم، اينجا چه لزومى دارد؟ بگذاريد تا
كسى از شما سؤال نكرده، حرف نزنيد. من بعضى وقتها با بزرگانى كه واقعاً در
مراتب علمى بالا بودند، دو ساعت، سه ساعت، يكجا نشسته ام، مكرر اتفاق
افتاده كه آن بزرگ يك كلمه شروع نكرد به صحبت كردن، مگر اينكه ما از او
سؤالى کرده باشيم.
روش علماى ما اين است؛ منش علماى ما اين است.
ما حالا نبايد خيلى حرف بزنيم؛ مىخواهيم هدايت همه را بر عهده بگيريم؛ كه
اين هم نكته ديگرى است كه گاه فكر مىكنيم هدايت اولين و آخرين بايد به
دست ما باشد. ما اگر خودمان را بسازيم و درست كنيم و صالح كنيم، تا يك بخش
محدودى مىتوانيم شعاعى داشته باشيم؛ وقتى مىرويم بالاى منبر، فكر نكنيم
كه حالا بايد يك شهرى را عوض كنيم و بر گرديم؛ اينها نكاتى خيلى ظريف و
خيلى دقيق است و ماها متأسفانه از آنها غافل هستيم؛ تأسف بارتر اين است كه
گاه بعضى از ما طلبه ها جلساتي تشكيل مىدهيم و حرفهاى عجيب و غريب،
ميگويند آقا شما مطلب تازه اى، جك تازهاى داريد يا نداريد؛ ــ البته من
با اين جهت مخالف نيستم كه گاه جلساتى باشد براى تفريح سازنده، كه بين
بزرگان هم مرسوم بوده، ولى جلسهاى داشته باشد منحصر به همين امور، اين
چقدر نفس انسان را به كنار مىزند و پست مىكند؟! ــ ما خبر نداريم
واقعاً؛ من در جلسه فقه در هفته گذشته گفتم كه انسان اگر دقت كند متوجّه
ميشود که دائماً در حال خساره است؛ براى اينكه يك نفس نورانى، پاك، لطيف و
خدايى در ما قرار داده شده است و ما هر آن داريم اين نفس را خراب مىكنيم
و بجاى نورانىتر کردن، آن را هر لحظه آلوده و تاريكش مىكنيم؛ چه خسارتى
از اين بالاتر؟!. پس، انسان بايد دقت کند که هر حرفى را نشنود، هر مجلسى
را نرود و به هر موضوعى دل نسپارد. اين كه دارم عرض مىكنم، مثلاً انسان
گاه نشسته و فكر مىكند كه من اگر فلان مقام را داشتم، چه خوب بود؟
اگر
مدير فلان حوزه بودم، يافلان شهر بودم، چه مىشد؟، اين كار را مىكردم و
آن کار را انجام ميدادم، يك مرحله جلوتر، افسوس هم مىخورد که چرا نيست؛
گاه هم مينشيند فکر ميکند و نقشه ميکند که به چه صورتي به اين مقام دست
يابد. تمام اينها ضربه زدن و خسران براى نفس است؛ چه لزومى دارد که انسان
به اين امور دل بسپارد؟! بجاي آن بيايد و دل و نفسش را به خدا بسپارد و
مقداري به خدا نزديک شود؛ چقدر از عمر من گذشته و چقدر باقى مانده است؟!
عمر است که به سرعت ميگذرد و تمام ميشود. ببينيد که چه به دست
آوردهايم؟! بايد جزء مناجات هاى انسان با خدا باشد و از خدا بخواهد كه آدم
را به خودش مشغول نكند. داريم كه خدايا ما را به خودمان وا مگذار؛ اما يك
پله بالاتر از اين، اين است که ربنا لا تكلنا الى انفسنا طرفة عين ابداً؛
که اگر انسان به خودش مشغول شد، كبريت آتش زدن وجودش را زده است. انسان
بايد اين افکار را رها کند که در آينده چه مقامي دارد؟ چه امکانات و افرادي
براي او خواهد بود؟ و.... بلکه بايد آينده را به خداوند بسپارد. بايد تا
ميتوان به فکر امروز بود که چه بايد کرد؟ قرآن را باز مىكند مىبيند
واى! هيچ! اقيانوس بى انتها است و هنوز انگشتى را تر نكرده که به لب و نفس
خودش بزند. عمر تمام شد و از قرآن بهرهاى نبرده است. آن وقت برسد كار به
اينجا كه كسى، ديگران را هم هدايت بكند و قيامت كه مىشود، ببيند عجب!
کساني كه پاى منبر او نشسته بودند، به بهشت رفتهاند اما اين بيچاره بايد
در جهنم و نار باشد و بسوزد. وا مصيبتا. خدا انشاء الله همه ما را حفظ
بكند. والسلام.
عواقب عالم بی عمل در آخرت
۲۶ دی ۱۳۹۴ و ۰۹:۳۱
در هفته گذشته يک قسمت از وصاياى پيامبر (ص) به اباذر را خوانديم؛ قسمت ديگرش را نيز در بحث فقه توضيح داديم. اما ادامه وصيت؛ رسول گرامي اسلام (ص) در ادامه مىفرمايد: يا اباذر يطلع قوم من اهل الجنة على قوم من اهل النار، در اين يطلع اشراف اشراب شده است؛ يعني قومى از اهل بهشت با يك اشرافى از فوق به اهل جهنم نگاه مىكنند، فيقولون ما ادخلكم النار، و انما دخلنا الجنة بفضل تعليمكم و تأديبكم؟ به آنها مىگويند چه چيز شما را وارد آتش جهنم كرد، در حالى كه ما به بهشت آمديم به بركت تأديبى كه شما نسبت به ما داشتيد؛ شما ما را ادب دينى آموختيد، ما را اهل نماز و واجبات کرديد و از محرمات ترك كرديد؛ شما اينها را به ما ياد داديد و ما انجام داديم و به بهشت آمديم، اما چه شد كه خود شما گرفتار آتش جهنم هستيد؟
فيقولون: إنّا كنّا نأمرکم بالخير و لا نفعله آنها در جواب ميگويند: ما آدم هايى بوديم كه به خير و خوبى امر مىكرديم، اما خودمان انجام نمىداديم. اگر انسان قسمت اول اين فراز را تصوير کند، ببيند وقتي قيامت فرا برسد، افرادى كه با نصايح، با حرف ها، و با موعظه هاى او در صراط مستقيم قرار گرفتند اما خودش خارج از صراط مستقيم بوده، آنها وارد بهشت شدند و چه مقاماتى دارند، ولي اينها چه مقام و درجات پستى دارند، ــ كه از اين روايات و نظاير اين روايت استفاده مىشود كه قيامت، طورى است كه اهل بهشت مىتوانند بفهمند اهل جهنم و اهل نار در چه مراتبى هستند، و چرا گرفتار شدند؛ و اهل جهنم هم مىبينند كه آنهايى كه خودشان را به كار خوب وادار كردند و عمل كردند، به كجا رسيدند؛ و اصلاً خود همين ديدن يك عذاب بسيار بزرگ و يك حسرت بسيار عميقى براى اهل نار است؛ و براي اهل بهشت هم يك افتخار و عظمتى است. ــ چه ميخواهد بکند؟ ما بايد قبل از اينكه ديگران را با حرفهاى خودمان هدايت كنيم، اول خودمان را هدايت كنيم؛ اول واقعاً به خودمان بپردازيم. البته نمىخواهم بگويم اين مسئله معنايش اين است كه هيچ وقت انسان حرفى را نزند؛ بالاخره چه کسي هست كه بگويد من به تمام آنچه كه مىگويم، موفق مىشوم و عمل مىكنم؟ بالاخره هيچ انسانى نيست، بعد از ائمه معصومين(ع)، هيچ عالمى پيدا نمىشود كه بگويد من به همه آنچه كه به ديگران گفته ام، خودم به همه آنها عمل كرده ام.
بسياري از موضوعات مختلفى كه در ابواب مختلف فقهي وجود دارد، اصلاً براي انسان منتفي است و شخص نميتواند به آنها عمل کند. پس، مراد از عبارت « إنّا كنّا نأمرکم بالخير و لا نفعله» چيست؟ اين را عرض ميکنم، اما باز روى قسمت اول تكيه مىكنم كه ما واقعاً وقتى حرف مىزنيم، اين منظره را تصوير كنيم كه ممكن است كه جمعيتى، گروهى، عده اى، طايفه اى با كلام ما آنها اهل بهشت بشوند، اما خود ما از قافله عقب بمانيم؛ اين چه بلاى بزرگى است؟ عمده تهذيب و سلوك، يا شايد منزل اول سلوك، همين فكر باشد؛ انسان يك مقدار در وضع خودش بي انديشد؛ محاسبه كند كه اين حرفى را كه الان مىزند چه مقدار مىخواهد عامل باشد؛ ما نسبت به نماز اول وقت هميشه تكيه مىكنيم، نسبت به نماز شب تكيه مىكنيم و همينطور بعضي مستحبات ديگر، که «خير» همه اينها را شامل مىشود، اما چه مقدار تصميم داريم كه خودمان نيز آنها را انجام بدهيم؟!. وقتى مىگوييم آقا آبروى كسى را نريزيد، خود ما چه مقدار واقعاً آن را عمل ميکنيم؟! اگر سرّى را از كسى سراغ داشته باشيم، چه مقدار به خودتان گفتيد كه فلانى! مبادا اين راز را براى كسى بگويي! انسان چه مقدار تصميم مىگيرد بر اينكه عامل باشد به اين دستور دين كه افشاي راز ديگران حرام است.
رفيقى داريم، مشكلاتى دارد، مرضى دارد، نمىخواهد ديگران اين را متوجه شوند؛ انسان تا خلوتى پيدا مىكند با رفيق ديگرش، براى اينكه يك اظهارى بكند، راز ديگري را ميگويد؛ اين قدر انسان گرفتار است و نفس خودش را لجن مال كرده كه فكر مىكند اين يك ارزشى است که خبرى را دارد و ديگري ندارد. سرّ اين كه در روايات زياد امر كردهاند به سكوت، و عالم كسى است كه سكوتش اكثر از كلامش باشد؛ آن كسى كه زياد حرف مىزند، بايد در علم و ايمان و همه چيزش تشكيك كرد؛ الا در مباحث علمى، که اگر در 24 ساعت هم حرف بزند، مانعى ندارد؛ در يك مجلس وارد مىشويم، مىدانيم در اين مجلس ديگران همه عوام هستند، بازارى هستند، كاسب هستند، افراد عادى هستند، ما عمامه بر سرمان هست، به خودمان بگوييم بايد من حرف بزنم، اينجا چه لزومى دارد؟ بگذاريد تا كسى از شما سؤال نكرده، حرف نزنيد. من بعضى وقتها با بزرگانى كه واقعاً در مراتب علمى بالا بودند، دو ساعت، سه ساعت، يكجا نشسته ام، مكرر اتفاق افتاده كه آن بزرگ يك كلمه شروع نكرد به صحبت كردن، مگر اينكه ما از او سؤالى کرده باشيم.
روش علماى ما اين است؛ منش علماى ما اين است. ما حالا نبايد خيلى حرف بزنيم؛ مىخواهيم هدايت همه را بر عهده بگيريم؛ كه اين هم نكته ديگرى است كه گاه فكر مىكنيم هدايت اولين و آخرين بايد به دست ما باشد. ما اگر خودمان را بسازيم و درست كنيم و صالح كنيم، تا يك بخش محدودى مىتوانيم شعاعى داشته باشيم؛ وقتى مىرويم بالاى منبر، فكر نكنيم كه حالا بايد يك شهرى را عوض كنيم و بر گرديم؛ اينها نكاتى خيلى ظريف و خيلى دقيق است و ماها متأسفانه از آنها غافل هستيم؛ تأسف بارتر اين است كه گاه بعضى از ما طلبه ها جلساتي تشكيل مىدهيم و حرفهاى عجيب و غريب، ميگويند آقا شما مطلب تازه اى، جك تازهاى داريد يا نداريد؛ ــ البته من با اين جهت مخالف نيستم كه گاه جلساتى باشد براى تفريح سازنده، كه بين بزرگان هم مرسوم بوده، ولى جلسهاى داشته باشد منحصر به همين امور، اين چقدر نفس انسان را به كنار مىزند و پست مىكند؟! ــ ما خبر نداريم واقعاً؛ من در جلسه فقه در هفته گذشته گفتم كه انسان اگر دقت كند متوجّه ميشود که دائماً در حال خساره است؛ براى اينكه يك نفس نورانى، پاك، لطيف و خدايى در ما قرار داده شده است و ما هر آن داريم اين نفس را خراب مىكنيم و بجاى نورانىتر کردن، آن را هر لحظه آلوده و تاريكش مىكنيم؛ چه خسارتى از اين بالاتر؟!. پس، انسان بايد دقت کند که هر حرفى را نشنود، هر مجلسى را نرود و به هر موضوعى دل نسپارد. اين كه دارم عرض مىكنم، مثلاً انسان گاه نشسته و فكر مىكند كه من اگر فلان مقام را داشتم، چه خوب بود؟
اگر مدير فلان حوزه بودم، يافلان شهر بودم، چه مىشد؟، اين كار را مىكردم و آن کار را انجام ميدادم، يك مرحله جلوتر، افسوس هم مىخورد که چرا نيست؛ گاه هم مينشيند فکر ميکند و نقشه ميکند که به چه صورتي به اين مقام دست يابد. تمام اينها ضربه زدن و خسران براى نفس است؛ چه لزومى دارد که انسان به اين امور دل بسپارد؟! بجاي آن بيايد و دل و نفسش را به خدا بسپارد و مقداري به خدا نزديک شود؛ چقدر از عمر من گذشته و چقدر باقى مانده است؟! عمر است که به سرعت ميگذرد و تمام ميشود. ببينيد که چه به دست آوردهايم؟! بايد جزء مناجات هاى انسان با خدا باشد و از خدا بخواهد كه آدم را به خودش مشغول نكند. داريم كه خدايا ما را به خودمان وا مگذار؛ اما يك پله بالاتر از اين، اين است که ربنا لا تكلنا الى انفسنا طرفة عين ابداً؛ که اگر انسان به خودش مشغول شد، كبريت آتش زدن وجودش را زده است. انسان بايد اين افکار را رها کند که در آينده چه مقامي دارد؟ چه امکانات و افرادي براي او خواهد بود؟ و.... بلکه بايد آينده را به خداوند بسپارد. بايد تا ميتوان به فکر امروز بود که چه بايد کرد؟ قرآن را باز مىكند مىبيند واى! هيچ! اقيانوس بى انتها است و هنوز انگشتى را تر نكرده که به لب و نفس خودش بزند. عمر تمام شد و از قرآن بهرهاى نبرده است. آن وقت برسد كار به اينجا كه كسى، ديگران را هم هدايت بكند و قيامت كه مىشود، ببيند عجب! کساني كه پاى منبر او نشسته بودند، به بهشت رفتهاند اما اين بيچاره بايد در جهنم و نار باشد و بسوزد. وا مصيبتا. خدا انشاء الله همه ما را حفظ بكند. والسلام.
منبع : مکارم الاخلاق، ص 460
کلمات کلیدی :
۱,۸۰۱ بازدید