اگر محتویات این نامه ظاهرا خلاف ادب است قبلا عذر میخواهم(چون ميخواهم واقعا تفكراتم را بدانيد تا به من جواب كاملتري بدهيد). چندین سؤال آنقدر ذهنم را مشغول كرده كه ديگر حتي برایم چيزهاي مهم و اساسي هم اهميت ندارد (مثلا واقعا ديگر برایم مهم نيست كه خدا از من راضي باشد يا خیر)، چون فكر ميكنم آنها هم به من اهميت نميدهند، ميخواهم بدانم چرا به وجود آمدهام؟ چرا بايد اينقدر رنج را تحمل كنم؟ چرا بايد در جهنم بسوزم؟ چرا بايد غم و اندوه داشته باشم (حتي اگه خودم مقصر باشم و گناهانم باعث غم و اندوهم شود)؟!
ميگویند ما بوجود آمديم كه صفت خالقيت خدا را نشان دهيم و خدا را عبادت كنيم، ولي أصلا چرا خدا بايد خالقيت خودش را اثبات كند، مگر خدا محتاج است؟
اصلا حالا مثلا فرض كنيم كه بايد اثبات كند، ولي چرا من بايد بوجود بيایم؟ خوب مگر پيامبران و امامان كافي نبودند؟ أصلا چرا ما بايد خدا را عبادت كنيم؟ كه آخر چه شود؟
فرض كنيم كه مهم است، أصلا چرا بايد من باشم؟ من كه آدم گناهكاريم و به قولي اصلا به صورت حيوان هستم! مگر نه اينكه حضرت علي و بقيه، بيش از ميلياردها آدم مثل من عبادت ميكنند؟ ديگه چرا من بايد باشم؟ وقتي خدا ميداند كه من گناه ميكنم و عاقبت من در جهنم است، أصلا چرا بايد من را بوجود بياورد؟ خودش ميداند من لياقت بهشت را ندارم؟ أصلا فرض كنيم من ميتوانم آدم خوبي باشم و مثل اولياي خدا باشم(كه عمرا بشوم) من أصلا دوست ندارم كه باشم، من نميخواهم كه وجود داشته باشم، نميخواهم كه باشم، حالا چه به جهنم بروم و چه به بهشت!
مگر خدا به من اهميت ميدهد كه من بخواهم برای او عبادت كنم؟(حتما ميفرماييد بله، خدا به همه ي انسانها اهميت ميدهد) من تا الان 100 بار از او خواستم و گفتم خدايا من مطمئنم كه در آينده باز هم گناه ميكنم، اين چند روز كه آدم هستم يه چيزي بهم نشون بده(راستش را بخواهيد فقط بعضي وقتها خواب ميبينم(100 سال يک بار) كه آن هم معلوم نيست كيست كه در خوابم هست يا أصلا نميفهمم كه از من چه ميخواهد) و فقط خودم را با گريه آروم ميكنم! تا الان يکبار هم به من اهميت نداده است.
بعضي وقتها فكر ميكنم (هرچند ميدانم كه اشتباه ميكنم، ولي خوب واقعا بعضي وقتها نميشود جلوي فكر را گرفت) كه خدا دلش به اوليائش خوش است و من را ... هم حساب نميكند. لطفا به من كمك كنيد، چون با اين وجود كه خدا را خيلي دوست دارم، الان ديگر با اين افكارم نميتوانم حتي به او فكر كنم.
راستي مشكل اصلي من(گفتم بگم شايد بتوانيد بهتر به من كمك كنيد) دختر هست و اينكه فقط آنقدر پول دارم كه ميتوانم نامزد كنم يا زن بگيرم، ولي من ميخواهم براي ادامه تحصيل به خارج بروم و نميدانم با زن چطوري ميتوانم بروم(قبول كنيد كه خارج براي پيشرفت بهتر است).
هدف از خلقت و عبادت
۰۷ دی ۱۴۰۳ ساعت ۱۲:۰۳
اگر محتویات این نامه ظاهرا خلاف ادب است قبلا عذر میخواهم(چون ميخواهم واقعا تفكراتم را بدانيد تا به من جواب كاملتري بدهيد). چندین سؤال آنقدر ذهنم را مشغول كرده كه ديگر حتي برایم چيزهاي مهم و اساسي هم اهميت ندارد (مثلا واقعا ديگر برایم مهم نيست كه خدا از من راضي باشد يا خیر)، چون فكر ميكنم آنها هم به من اهميت نميدهند، ميخواهم بدانم چرا به وجود آمدهام؟ چرا بايد اينقدر رنج را تحمل كنم؟ چرا بايد در جهنم بسوزم؟ چرا بايد غم و اندوه داشته باشم (حتي اگه خودم مقصر باشم و گناهانم باعث غم و اندوهم شود)؟! ميگویند ما بوجود آمديم كه صفت خالقيت خدا را نشان دهيم و خدا را عبادت كنيم، ولي أصلا چرا خدا بايد خالقيت خودش را اثبات كند، مگر خدا محتاج است؟ اصلا حالا مثلا فرض كنيم كه بايد اثبات كند، ولي چرا من بايد بوجود بيایم؟ خوب مگر پيامبران و امامان كافي نبودند؟ أصلا چرا ما بايد خدا را عبادت كنيم؟ كه آخر چه شود؟ فرض كنيم كه مهم است، أصلا چرا بايد من باشم؟ من كه آدم گناهكاريم و به قولي اصلا به صورت حيوان هستم! مگر نه اينكه حضرت علي و بقيه، بيش از ميلياردها آدم مثل من عبادت ميكنند؟ ديگه چرا من بايد باشم؟ وقتي خدا ميداند كه من گناه ميكنم و عاقبت من در جهنم است، أصلا چرا بايد من را بوجود بياورد؟ خودش ميداند من لياقت بهشت را ندارم؟ أصلا فرض كنيم من ميتوانم آدم خوبي باشم و مثل اولياي خدا باشم(كه عمرا بشوم) من أصلا دوست ندارم كه باشم، من نميخواهم كه وجود داشته باشم، نميخواهم كه باشم، حالا چه به جهنم بروم و چه به بهشت! مگر خدا به من اهميت ميدهد كه من بخواهم برای او عبادت كنم؟(حتما ميفرماييد بله، خدا به همه ي انسانها اهميت ميدهد) من تا الان 100 بار از او خواستم و گفتم خدايا من مطمئنم كه در آينده باز هم گناه ميكنم، اين چند روز كه آدم هستم يه چيزي بهم نشون بده(راستش را بخواهيد فقط بعضي وقتها خواب ميبينم(100 سال يک بار) كه آن هم معلوم نيست كيست كه در خوابم هست يا أصلا نميفهمم كه از من چه ميخواهد) و فقط خودم را با گريه آروم ميكنم! تا الان يکبار هم به من اهميت نداده است. بعضي وقتها فكر ميكنم (هرچند ميدانم كه اشتباه ميكنم، ولي خوب واقعا بعضي وقتها نميشود جلوي فكر را گرفت) كه خدا دلش به اوليائش خوش است و من را ... هم حساب نميكند. لطفا به من كمك كنيد، چون با اين وجود كه خدا را خيلي دوست دارم، الان ديگر با اين افكارم نميتوانم حتي به او فكر كنم. راستي مشكل اصلي من(گفتم بگم شايد بتوانيد بهتر به من كمك كنيد) دختر هست و اينكه فقط آنقدر پول دارم كه ميتوانم نامزد كنم يا زن بگيرم، ولي من ميخواهم براي ادامه تحصيل به خارج بروم و نميدانم با زن چطوري ميتوانم بروم(قبول كنيد كه خارج براي پيشرفت بهتر است).
کلمات کلیدی :
۳,۰۸۴