موضوع: آیات حکومت در قرآن (2)
تاریخ جلسه : ۱۴۰۱/۹/۹
شماره جلسه : ۸
چکیده درس
-
مقدمه
-
کیفیت جعل در آیهی 30 بقره
-
مستخلِف و مستخلف عنه در آیهی 30 بقره
-
نظر علامه پیرامون تفسیر آیهی 30 بقره
-
مطلب اول: مقصود از مستخلف عنه
-
مطلب دوم: مقصود از خلیفه
دیگر جلسات
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحيمْ
الْحَمْدُ للّه رَبِّ الْعَالَمِينْ وَصَلَى الله عَلَىٰ سَيِّدَنَا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينْ
الْحَمْدُ للّه رَبِّ الْعَالَمِينْ وَصَلَى الله عَلَىٰ سَيِّدَنَا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينْ
مقدمه
جلسه گذشته عرض کردیم به نظر میرسد خلافت در این آیه 30 از سورهی بقره «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً» ، خلافت تکوینی باشد و در آیه «يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَليفَةً فِي الْأَرْضِ»، خلافت تشریعی باشد. در تفاسیر مع الاسف این نکته خیلی مورد توجه قرار نگرفته است. فقط در یک تفسیر -مرحوم شهید حاج آقا مصطفی خمینی رضوان الله علیه - تصریح میکند به اینکه خلافت در این آیهی سوره بقره، خلافت تکوینی است.[1]کیفیت جعل در آیهی 30 بقره
برای اینکه یک مقدار بحث را روشنتر شود، [لازم است] ببینیم آیا قرائنی در این آیه بر اینکه مراد از خلافت، خلافت تکوینیه باشد، وجود دارد؟ خدای تبارک و تعالی میفرماید: «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ»، مجمع البیان این جاعلٌ را میگوید خالقٌ.[2] [و خلق با تکوین سازگار است]. قبلاً عرض کردیم چون جعل تکوینی است باید آن خلیفه هم، خلیفهی تکوینی بشود. این چند آیه از آیه 30 تا 33؛ «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً قالُوا أَ تَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ قالَ إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ * وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلائِكَةِ فَقالَ أَنْبِئُوني بِأَسْماءِ هؤُلاءِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ * قالُوا سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا إِلاَّ ما عَلَّمْتَنا إِنَّكَ أَنْتَ الْعَليمُ الْحَكيمُ» چند محور اصلی دارد؛ یک محورش این است که مراد از این جعلِ خلافت چیست؟ آیا جعل و خلافت تکوینیه انسان نسبت به خدای تبارک و تعال است؟ در حقیقت ما دو سؤال را میخواهیم جوابش را روشن کنیم، یک سؤال این است که آیا این خلافت در این آیه تکوینی است که اگر خلافت در این آیه تکوینی شد مجالی برای استدلال به این آیه برای [اثبات مستقیم] حکومت نیست ولو اینکه ملاکش وجود دارد. اگر ما گفتیم خلافت در این آیه، خلافت تشریعی است، در این صورت موضوع برای حکومت است، خودش عین حکومت است. اما اگر گفتیم خلافت تکوینیه است به دلالت مطابقی، دلالت ندارد؛ منتهی وقتی موجود تکویناً خلیفة الله است این لایق اسماء و صفات خداست که یکی از صفات خدا، حکم و حکومت است.مستخلِف و مستخلف عنه در آیهی 30 بقره
بحث دوم که مفسران اینجا اختلاف نظر دارند این است که مستخلفعنه کیست؟ خدا هست، انسانهای قبل هستند، گروهی از ملائکه است، یا اجنهای که در این زمین بودند و فساد میکردند؟ پاسخ به این هم یک چیزی است که مورد اختلاف قرار گرفته. بنابراین باید اول ببینیم از آیه چه استفاده میشود، آیا ما از آیه خلافت تکوینی را میفهمیم یا تشریعی، سؤال دوم اینکه مستخلف عنه کیست؟نظر علامه پیرامون تفسیر آیهی 30 بقره
ابتدا یک مقداری بعضی از مطالب مرحوم آقای طباطبائی را عرض کنیم[3] ولو اینکه صاحب مجمع البیان یک نکات کلی و اقوال را دارد.[4] مرحوم آقای طباطبائی میفرمایند این آیات "تنبیء عن غرض إنزال الانسان الی الدنیا"، خدا چرا انسان را وارد در دنیا کرد؟ "و حقیقة جعل الخلافة فی الأرض"، حالا خلافت را چیزی نگوئیم تا ببنیم به چه نتیجهای میرسیم؟ این آیات، حقیقت جعل خلافت در زمین و آثار این خلافت را میگوید، خدا برای چه خلیفه قرار داد؟ بعد میفرماید موجود زمینی یک موجود مادی مرکب از قوای غضبیه و شهویه است. یعنی این از خصوصیت موجودی است که در این زمین است و این دار دار تزاحم است؛ "لا تتمّ الحیاة فیها إلا بالحیاة النوعیة و لا یکمل البقاء فیها الا بالاجتماع"، حیات در این زمین با حیات نوعی که نوع بشر و نوع موجودات با هم زندگی کنند و بقاء از راه اجتماع و تعاون است، وقتی میخواهند باقی باشند باید اجتماع داشته باشند؛ تعاون داشته باشند؛ "فلا تخلوا من الفساد و سفک الدماء." یک سؤالی که در این آیات وجود دارد این است که چرا ملائکه گفتند: «أَ تَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ»؛ ملائکه [از کجا] میدانستند که این آدم افساد در أرض و سفک دماء میکند. مگر قبل از خلقت این آدم موجوداتی بودند که آنها سفک دماء کنند و افساد در زمین کنند؟ ایشان میفرمایند نه، زمین این خاصیت را دارد؛ موجود أرضی و زمینی (هر موجودی که میخواهد باشد) موجودی است که مرکب از شهوت و غضب است و این منشأ میشود برای فساد و سفک دماء.«إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ» یعنی تا خدا فرمود: أرض، ملائکه میگویند زمین یک جایی است که محل افساد و سفک دماء است نه اینکه اینها خبر داشتند که این آدم بعداً هم میآید سفک دما میکند، افساد میکنند، نه! زمین یک موجود مادی است. عالم ملائکه عالم تجرد است. در عالم تجرد تزاحم، تعارض، دعوا و نزاع نیست، همه این دعواها و نزاعها و تزاحمها مال این عالم زمین است. این خصوصیت زمین است. آنها خودشان میدانند که مجرد هستند و زمین عنوان مادی را دارد. اینها میدانند که زمین محل تزاحم و تعارض برای بقا است و همین که گاهی اوقات معروف و در عرف هم هست میگویند تنازع در بقاء. تنازع در بقاء در عالم ملائکه اصلاً معنا و موضوع ندارد و لذا همین جهت هم در قیامت مطرح است که در بهشت دیگر تنازعی در بقاء نیست، مثل اینکه عدم تنازع در بقاء الآن در میان ملائکه هست. علی ای حال ماده که مرکب از موجودات است غضب، شهوت، میل به بقاء، میل به قدرت، میل به ثروت، این اقتضای فساد دارد.
"ففهموا من هنا أن الخلافة المرادة لا تقع فی الأرض إلا بکثرة من الافراد و نظام اجتماعیٍ بینهم یفضی إلی الفساد"، من نکات ایشان را در دفتر یادداشت کردم. بعد میفرمایند خلافت یعنی چه؟ میفرماید خلافت "قیام شیءٍ مقام آخر لا تتمّ إلا بکون الخلیفه حاکیاً للمستخلف فی جمیع شئونه الوجودیة و آثاره و احکامه و تدابیره بما هو مستخلفٌ"، یک کلمهی "عنه" اینجا افتاده! خلیفه باید حاکی از مستخلف عنه باشد در همه شئون وجودی، در آثار و احکام، و الله سبحانه في وجوده مسمى بالأسماء الحسنى متصف بالصفات العليا"، حالا این خلیفه میخواهد حاکی از مستخلف عنه باشد. ایشان مستخلف عنه را خدا میگیرند و اشاره به اقوال دیگر نمیکنند.
خلیفه میشود مستخلَف، خدا میشود مستخلفٌ عنه، یعنی هذه الخلیفة خلیفةٌ عن الله. او میشود مستخلف عنه. البته مستخلِف هم میشود گفت: یعنی مستخلفٌ عنه [بنابراین اینکه خدای متعال باشد] هم ایشان مستخلِف هم هست چون [خداوند] جاعل خلیفه است و جعل خلافت میکند. "حاکیاً للمستخلِف فی جمیع شئونه الوجودیة و آثاره و أحكامه و تدابيره بما هو مستخلف والله سبحانه تعالی فی وجوده"، حالا این مستخلِف یعنی ـ خدای تبارک و تعالی- در شئون وجودیهاش اسماء حسنی دارد؛ صفات جمالیه و جلالیه دارد؛ منزه از هر نقصی هست؛ "مقدسٌ فی فعله عن الشر و الفساد"، اهل شر و فساد نیست "و الخلیفة الارضی بما هو کذلک لا یلیق بالاستخلاف". خلیفه زمینی به عنوان خلیفه زمینی نمیشود و قابلیت استخلاف ندارد "و لا یحکی بوجوده المشوب بکل نقصٍ و شینٍ الوجود الالهی المقدس المنزه عن جمیع النقایص"، این خلیفه بما هو ارضیٌ قابلیت حکایت ندارد بعد میفرماید: "أین التراب و رب الارباب. و هذا الکلام من الملائکة فی مقام تعرّف ما جهلوه"، تا حالا شاید در ذهن شما و ما این بود که ملائکه به خدا اعتراض کردند، وقتی خدا فرمود: «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً قالُوا أَ تَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ» دارند به خدا اعتراض میکنند! ایشان میفرماید: ملائکه در مقام اعتراض به خدا نیستند بلکه در مقام استیضاح و اینکه برایشان روشن بشود، آنچه جاهل به او هستند یعنی از یک طرف میگویند خدایا موجود ارضی مشوبٌ بالشر و النقص و الفساد است؛ این موجود ارضی را میخواهی خلیفه خودت قرار دهی؟ در حالی که خلیفه باید سنخیت با مستخلفعنه داشته باشد، باید حاکی از مستخلفعنه باشد؟
آیه در ادامه میگوید: «وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ» یعنی ما سنخیت با او داریم؛ ما ملائکه با تو سنخیت داریم که تو را تقدیس و تسبیح میکنیم؛ اگر بخواهی یک موجود ارضی که مشوب به شر و فساد است خلیفه خداوند متعال باشد که سنخیتی با وجود حق تعالی ندارد. پس این نکته خوبی است که ایشان بیان میکنند که این فراز «قالُوا أَ تَجْعَلُ فيها» اعتراض نیست. میخواهند یک چیزی که جهل به او دارند را بدانند؛ خدا چه غرضی دارد از این جعل خلیفه در روی زمین؟ "فملخص قولهم یعود إلی أن جعل خلافة لأجل أن یحکی الخلیفة مستخلفه بتسبیحه بحمده و تقدیسه له بوجوده"، خلیفه باید حاکی از مستخلِف باشد، "و الارضیة لا تدعه یفعل ذلک"، زمینی بودن نمیگذارد انسان تسبیح خدا کند. "بل تجره إلی الفساد و الشر، و الغایة من هذا الجرح و هی التسبیح و التقدیس بالمعنی الذی مرّ من الحکایة حاصلة بتسبیحنا بحمدک و تقدیسنا لک"، در حقیقت ملائکه میگویند شما میخواهی خلیفه برای خودت قرار بدهی ما که هستیم! ما که تسبیح و تقدیس میکنیم؛ "فنحن خلفائک یا فاجعلنا خلفاء لک"، پس چرا در زمین خلیفه قرار میدهی؟ خدا فرمود: «إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ».
حاصل آنکه آقای طباطبائی میفرمایند این سیاق دو مطلب را دلالت دارد:
مطلب اول: مقصود از مستخلف عنه
"الخلافةالمذکورة انما کان خلافة الله؛ یعنی مستخلفٌ عنه خدای تبارک و تعالی است، لا خلافة نوعٍ من الموجود الارضی کانوا فی الأرض قبل الانسان"، بعضی از مفسرین گفتهاند خدا میفرماید: «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً». قبل از آدم یک موجودات زمینی دیگری بوده که خدا میخواهد این موجود را خلیفه آنها قرار بدهد. موجوداتی که قبلاً بوده و انقرضوا، نسلشان منقرض شده و از بین رفته. "ثم اراد الله تعالی أن یخلفهم بالانسان کما احتمله بعض المفسرین و ذلک"، به آقای طباطبائی میگوئیم شما چرا میگوئید: مستخلفٌ عنه فقط خداست اما موجودات زمینی قبل نیست؟ میفرماید جوابی که خدا به ملائکه میفرماید «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها» با این سازگاری ندارد. پس نمیتوانیم بگوئیم این خلافت خلافت از یک موجوداتی است که از قبل بودند.مجمع البیان هم وقتی میخواهد احتمالات را بیان کند، میفرماید: یک احتمال این است که "انما سمّی الله تعالی آدم خلیفة لأنه جعل آدم و ذریته خلفاء لله ملائکة لأن الملائکة کانوا من سکان الارض"، میگوید: آن ملائکهای که زمینی بودند و ساکن در زمین بودند این یک قول، که اینها خلیفهی آن ملائکه شوند، یک قول این است که "کان فی الارض الجن فأفسدوا فیها،" قبل از خلقت آدم جن خلق شده، "افسدوا سفک الدماء و اهلکوا فجعل آدم و زریته بدله". قول سوم "عنی بالخلیفه ولد آدم یخلف بعضهم بعضا"، این هم یک احتمال.
آنچه در میان اینها معروف بوده آقای طباطبائی رد میکند و میفرماید: نمیشود بگوئیم یک موجوداتی، انسان یا غیر انسان، قبل از انسان بودند، انسان یا جن یا هر چه، که آنها منقرض شدند؛ انقرضوا. و خدا الآن این انسان را خلیفه قرار میدهد. چون با عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها سازگاری ندارد. بعد میفرماید "و علی هذا فالخلافة غیر مقصورةٍ علی شخص آدم"، حالا از اینجا میگوئیم خلیفه کیست؟
مطلب دوم: مقصود از خلیفه
چند اختلاف اینجا وجود دارد: 1) مستخلِف کیست؟ تا اینجا ایشان فرمود خداست. [و در این تردیدی وجود ندارد] 2) خلیفه [یا مستخلف عنه] کیست؟ آیا خلیفه شخص حضرت آدم علی نبینا و آله و علیه السلام است، یک. آدم و ذریهی آدم تا قیامت هر کسی که ابن آدم است، دو. انبیاء و اولیاء فقط، سه. ایشان میفرماید خلافت مقصور شخص آدم نیست "بل بنوه یشارکونه فیها" هر کسی که وُلد آدم است خلیفة الله است، من غیر اختصاص، اختصاص به آدم و پیامبر و نبی و ولی و اینها ندارد.بعضیها فرمودند چون باید بین خلیفه و مستخلِف یک سنخیتی باشد پس خلیفه باید معصوم باشد، نبی باشد؛ ائمه معصومین علیهم السلام خلیفه میشوند. آقای طباطبائی میفرمایند نه، تمام وُلد آدم خلیفه میشوند، چرا؟ میفرماید این علَّمَ در اینجا به این معناست که خدا آدم را نشاند و یک کسی را هم معلم برایش قرار داد و گفت بدان این اسماء را؟ میفرماید نه؛ "و یکون معنی تعلیم الاسماء ایداع هذا العلم فی الانسان" یعنی علم را در وجود و حقیقت انسان خدا به ودیعه قرار داد. این عبارت به این معناست که تعلیم تعلیم تکوینی است یعنی همان طوری که ما تکویناً غریزهی گرسنگی و غرایز دیگر را داریم تکویناً ایشان میخواهد بگوید در وجود هر انسانی اسماء الهی وجود دارد؛ "بحیث یظهر منه آثاره تدریجاً دائماً"، به طوری که این انسان آثارش را تدریجاً میبیند "و لو اهتدی إلی السبیل أمکنه أن یخرجه من القوة إلی الفعل"، اگر این آدم با این ودیعتی که خدا در درون او قرار داده اهتداء به سبیل پیدا کند و در صراط مستقیم قرار بگیرد و دنبال فساد نرود، دنبال شهوات نرود، در صراط مستقیم قرار بگیرد هر آنی این از قوه به فعل تبدیل میشود. بعد ایشان یک شاهدی میآورد و میگوید ما قائلیم به اینکه درست است خلیفه در این «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً» نکره است و تنوینش هم تنوین تنکیر است و ممکن است تعظیم هم باشد، ولی بالاخره ظهور در یک نفر دارد. اما ایشان میگوید نه، به قرینه «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها» چون این یک تعلیم تکوینی است در همه ولد آدم قرار داده شده است. اینجا شاید علامه بخواهند بگویند این «وَ نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي»[5] یعنی همان که منشأ اولیهی علم به اسماء است.
مرحوم آقای طباطبائی برای اینکه این خلافت اختصاص به یک نفر و چند نفر و اشخاص معینی ندارد میفرماید: در قرآن خدا میفرماید: «إِذْ جَعَلَكُمْ خُلَفاءَ مِنْ بَعْدِ قَوْمِ نُوحٍ»،[6] بعد از قوم نوح همه شما را خلیفه قرار دادیم. یا ثُمَّ جَعَلْناكُمْ خَلائِفَ فِي الْأَرْضِ»[7]، در زمین همهتان را خلیفه قرار دادیم. باز این آیه دوم دلالتش بر مدعای ایشان خیلی بهتر است. همچنین است آیه بعد؛ « وَ يَجْعَلُكُمْ خُلَفاءَ الْأَرْضِ»[8].
پس تا اینجا ایشان فرمودند از این آیات خلیفه مشخص شد، مستخلفٌ عنه یا مستخلِف که عرض کردیم ظاهراً یکی هستند روشن شد.
ایشان در مطلب دوم میفرماید "إنه سبحانه تعالی لم ینف عن خلیفة الارض الفساد و سفک الدماء"، یعنی خدا به ملائکه نفرمود که اشتباه میکنید، این خلیفه فساد نمیکند و سفک دماء نمیکند، "و لا کذب الملائکة فی دعواهم التسبیح"، ملائکه به خدا عرض کردند «وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ»، خدا این را هم تکذیب نکرد که شما که اهل تقدیس نیستید یا درست مر اتسبیح نمیکنید! بل انما أبدی شیئاً آخر، خدا یک مطلب دیگری فرمود "و هو أن هناک أمراً لا یقدر الملائکة علی حمله"، خدا میخواهد مسئله را فراتر از آن تسبیح و تقدیس ببرد، میفرماید: یک چیزی هست ملائکه قدرت تحمل و حمل او را ندارند اما این خلیفهی زمینی قدرت دارد؛ "فإنه یحکی عن الله سبحانه امراً و یتحمل منه سرّاً لیس فی وسع الملائکة و لا محاله یتدارک بذلک أمر الفساد و سفک الدماء"، یک سؤال که گاهی اوقات عوام مردم میپرسند که خدایی که میدانست این همه جنگ در زمین واقع میشود، این همه انسان به دست خود انسان کشته می شود، در جنگ جهانی دوم بیش از 50 میلیون انسان کشته شده است. حالا ارقام دیگری هم گفتند، خدا برای چه این انسان را خلق کرد؟ میفرماید خدا میخواهد بفرماید یک حقیقت دیگری وجود دارد که آن حقیقت تعلیم اسماء است، این یک. تعلیم الاسماء را ملائکه نمیتوانند داشته باشند یعنی ظرف وجودی ملائکه تحمل اسماء الهی را ندارد، تنها موجودی که تحمل اسماء الهی را دارد انسان است، تمام افراد انسان است، ولی آنها از این استفاده نکردند آن هم میتوانست از قوه به فعل بیاید و مظهر اسماءالهی بشود.
پس خدا به ملائکه میفرماید: «إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ» من میدانم که چکار میکنم و شما نمیدانید! و بعد میفرماید: «عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها» بعد عرضهم این اسماء اینجا ضمیر ذوی العقول را آورده «عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها» (کل اسماء را) «ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلائِكَةِ فَقالَ أَنْبِئُوني بِأَسْماءِ هؤُلاءِ» ضمیر اشاره ذوی العقول آورده، که بعد ایشان میگوید حقیقت این اسماء چیست؟ بعد که ملائکه متوجه شدند یک حقیقت دیگری وجود دارد و گفتند «قالُوا سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا إِلاَّ ما عَلَّمْتَنا إِنَّكَ أَنْتَ الْعَليمُ الْحَكيمُ»، این سؤال را که چرا خدا موجودی که این همه خونریزی میکند آورد، مرحوم آقای طباطبائی میفرماید وقتی چنین حقیقتی در کنارش وجود دارد که انسان میتواند ظرف اسماء الهی شود و ملائکه نمیتوانند بشوند، و با این جبران میشود آن مسئلهی فساد. در آخر هم میفرماید إِنِّي أَعْلَمُ غَيْبَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ که نکاتی دارد و چون این بحث خوبی است ولو ما میخواهیم اثبات کنیم که این خلافت تشریعی است و باید این قرائن را از خود این آیات ذکر کنیم، تعلیم تعلیم تکوینی است، «عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلائِكَةِ» تکوینی است، إنباء تکوینی است، خود آن اسماء تکوینی است، همهاش تکوینی است. «إِنِّي أَعْلَمُ غَيْبَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» تکوینی است، پس معلوم میشود این خلافتی که در این آیه است خلافت تکوینیه است.
وَ صَلَّی الله عَلَیٰ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرینْ
[1]. تفسیر القرآن الکریم، ج5، ص237
[2]. مجمع البیان فی تفسیر القرآن، ج1، ص176.
[3]. المیزان، فی تفسیر القرآن، ج1، ص114-118.
[4]. مجمع البیان فی تفسیر القرآن، ج1، ص176-178.
[5]. حجر/ 29؛ ص/ 72.
[6] . اعراف/ 69.
[7]. یونس/ 4.
[8] . نمل/ 62.
نظری ثبت نشده است .