موضوع: قاعده لا حرج
تاریخ جلسه : ۱۳۸۴/۷/۲۸
شماره جلسه : ۱۲
چکیده درس
-
استدلال به اجماع و عقل برای قاعده لا حرج
دیگر جلسات
بسم الله الرّحمن الرّحيم
الحمدلله رب العالمين و صلي الله علي سيدنا محمد و آله الطاهرين
راه حل حضرت آيتالله العظمي فاضل(دامظله)
برخي از بزرگان مثل والد بزرگوار ما(دام ظلّه) از راه مطلق و مقيّد وارد شده و گفتهاند: در اينجا قاعدهٔ حمل مطلق بر مقيّد جريان پيدا مي کند. يک دليل مي گويد «لا یُرِیدُ بِکُمُ الْعُسْرَ»، اين عسر مطلق است. دليل ديگر مي گويد «ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ»، حرج يک معناي مقيّدي دارد. در اينجا مطلق را بر مقيّد حمل کنيم و بگوييم درجايي که کلمهٔ عسر آورده شده، مراد از عُسر حرج است و مراد از حرج مطلق الضيق نيست؛ بلکه يک مقدار ضيق شديد در اينجا قائل شويم. آيا اين بيان تام است؟
نقد اين کلام
به نظر مي رسد که اين بيان قابل مناقشه باشد.اوّلين مناقشهاش اين است که مشکل ما در خود استعمال حرج است؛ يعني اگر ديديم حرج در مواردي در مطلق الضيق و در موارد ديگر در ضيق شديد استعمال شد، در يک لفظ نميتوانيم مطلق و مقيّد را جاري کنيم. اگر فرض کنيم شارع در شريعت کلمه حرج را در ده مورد در مطلق الضيق استعمال کرده و در دو مورد هم در ضيق شديد (ضيقي که لا يتحمّل عادة)، اينجا دو لفظ نداريم که يکي مطلق و ديگري مقيّد باشد. بحث مطلق و مقيّد اصلاً در يک لفظ واحد راه ندارد که بخواهيم در آن مسأله مطلق و مقيّد را جاري کنيم.
ثانياً، نسبت به کلمه عسر و حرج ــ فرمايش مرحوم نراقي را بگوييم ــ بگوييم عسر اعمّ مطلق است از حرج. مفهوم عُسر، مفهوم مطلق و اعمّ مطلق از حرج است؛ يعني «کلّ حرج عسرٌ وليس کلّ عسرٍ بحرجٍ»؛ عُسر گاهي حرجي است و گاهي غير حرجي. اين که بين اين دو دليل مسأله مطلق و مقيد را درست کنيم، متفرّع بر اين است که بيان مرحوم نراقي بيان تامّي باشد. ديروز عرض کرديم در لغت بين عُسر و حرج فرقي نيست؛ در لغت، حرج به عسر و عسر هم به حرج معنا شدهاست و هر دو را هم به ضيق معنا مي کنند، آنهم مطلق الضيق. پس، اشکال دوم اين بيان که بخواهيم مطلق و مقيد درست کنيم، متفرّع بر فرمايش مرحوم نراقي است که فرمايش درستي نيست و برخلاف لغت و اتّفاق لغويّين است.
اشکال سوّمش اين است که بر فرض فرمايش مرحوم نراقي درست باشد، مثلاً بگوييم ايشان مي خواهند به عرف عام احاله دهند، بگويند در لغت بين عسر و حرج فرق نيست، اما درعرفعام بين اينها فرق است. آيا مجالي براي حمل مطلق بر مقيّد در اينجا داريم؟ به نظر ميرسد در اين فرض نيز راه ندارد. مطلق و مقيّد دو دليلي هستند که يک تنافي بدوي و تعارض بدوي بينشان بايد باشد.
به عنوان مثال، مولا مي گويد: «اعتق رقبةً»، بعد مي فرمايد: «لا تعتق رقبه کافرة، يا اعتق رقبة مؤمنة». در اينجا يک تنافي و تعارض بدوي و به تعبير بعضي از بزرگان، يک تعارض غيرمستقر بايد بينشان باشد. در حالي که در اينجا حتي تعارض بدوي هم وجود ندارد؛ هنگامي که دو دليل را به عرف ميدهيم، عرف به هيچ وجهي بين اينها تعارض نميبيند. پس، ملاحظه فرموديد که مسأله حمل مطلق بر مقيّد، مسألهاي قابل مناقشه است. تا اينجا بحث آيات و روايات و آنچه که مستفاد از اينهاست، تمام شد.
دليل سوّم قاعده: اجماع
دليل سومي که براي قاعدهٔ لاحرج به آن استدلال کردهاند، اجماع است. اين دليل را صاحب فصول(عليه الرحمه) در کتاب «فصول» بيان فرموده است مبني بر آنکه اجماع مسلمين بر نفي حکم حرجي در شريعت است.اشکالات اين دليل
اين استدلال هم قابل مناقشات متعدّده است.اوّلين مناقشه اين است که اجماع منقول است. اجماع منقول هم حجيّتي ندارد.
مناقشه دوم اين است که اين اجماع، مخالفيني دارد؛ مرحوم صاحب «الرسائل» در کتاب «الفصول المهمّة»، اصل وجود چنين قاعدهاي را اساساً و رأساً انکار کردهاند. برخي مثل مرحوم نراقي، اين قاعده را بعنوان يک اصل نه به عنوان يک دليل ميدانند. راجع به اين قاعده، هم قائل به نفي داريم و هم طورديگري از اين قاعده برداشت شده است. ميتوانيم بگوييم چه بسا در بين متقدّمين چيزي به نام «قاعده لاحرج» نداشتيم؛ در بعضي از موارد به آيه شريفه «ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ» استدلال شده، اما بعنوان يک قاعدهٔ مورد قبول همه علما، نميتوانيم بگوييم چنين چيزي هست.
اشکال سوم اين است که بر فرض وجود اجماع، اين اجماع مدرکي است. يقيني المدرک است نه محتمل المدرک؛ يعني هر کسي که قاعده لاحرج را پذيرفته، به آيات شريفه قرآن و روايات استدلال کرده است؛ لذا، اين اجماع مي شود اجماع يقيني المدرک.
دليل چهارم قاعده: عقل
دليل چهارم بر اين قاعده، عقل است. چهار بيان براي دليل عقلي وجود دارد که ما بايد اين چهار بيان يا چهار تقرير را ذکر کنيم تا ببينيم کدام يک قابل قبول و کدام محل مناقشه است.
بيان اوّل
بياني است که در برخي از کلمات وجود دارد و آن اين است که مسأله را از موارد تکليف بما لايطاق قرار دهيم. بگوييم تکليف حرجي نيز از مصاديق تکليف بما لايطاق است و عقل به صورت مستقل حکم مي کند به امتناع تکليف بما لايطاق.کلام مرحوم نراقي: مرحوم نراقي در کتاب «عوائد» در صفحه 173 هنگامي که ميخواهند دليل عقلي را ذکر کنند، ميفرمايند: «قبح ما فيه هذه الأمور ــ قبح آنچه که اين امور (عسر، حرج و مشقت) در آن هست ــ ولکنّه مختصّ ببعض افرادها ــ اين قبح در بعضي از افراد حرج است ــ وهو ما کان متضمّناً لتحصيل ما هو خارج عن الوسع والطاقة اعني کان تکليفاً بمالا يطاق ـــ اگر حرج به حدّي برسد که خارج از وسع و طاقت باشد، مي شود تکليف بمالا يطاق و تکليف ما لايطاق عقلاً قبيح است. ـــ
اشکال اين بيان: کساني که مسأله حرج را مطرح مي کنند، در باب حرج مي گويند: امکان ذاتي اين عمل در عالم خارج وجود دارد، امّا مشقّت دارد و حرجي است. اگربخواهيم آنرا ازمصاديق تکليف بما لايطاق بدانيم، معنايشايناست کهامکان ذاتي در اينجا راه ندارد.
کلام مرحوم بجنوردي
مرحوم بجنوردي(قدس سره) در جلد اول قواعد الفقهيه، صفحه 252 مي فرمايند: اگر بخواهيم تکليف حرجي را از مصاديق تکليف بمالا يطاق بدانيم، امتنان در آن معنا ندارد؛ امتنان در جايي که وضعش ممکن نباشد، معنا ندارد. اگر شاعر بگويد من رفع کردم چيزي را که وضعش ممکن نيست، نميتواند امتناني باشد. از سوي ديگر مسلّم و مفروغ عنه ميدانيم که قاعده لاحرج، عنوان قاعده امتناني دارد. بنابراين، اين بيان براي دليل عقلي درست نيست.
بيان دوم
بيان دوم اين است که يک مرحله پايينتر بگوييم لاحرج، حرج شديدي است که عادتاً تحمّل نمي شود؛ کما اينکه ديروز عرض کرديم به نظر ميرسد وجود چنين معنايي بسيار نادر است؛ مخصوصاً در بين متقدّمين که خيلي کم وجود دارد. و بيشتر در بين متأخرين مطرح شده است.اشکال اين بيان: اين است که اين بيان نيز با امتنان سازگاري ندارد. اگر شارع ميفرمود چيزي که عادتاً واقع نميشود، ــ يعني عرف لايتحمّل عادةً ــ را به منزله تکليف بما لايطاق ميداند، امکان ذاتي و عقلي دارد؛ اما امکان وقوعي ندارد. امکان وقوعي يعني آن چه که اگر بخواهد واقع شود، از وقوعش تالي فاسدي لازم نيايد. اگر چيزي لايتحمّل عادةً باشد، امکان وقوعي ندارد و توالي فاسد زيادي دارد. پس، بهنظرما همان طور که رفع تکليف بما لايطاق نميتواند امتناني باشد، تکليف حرجي لا يتحمل عادةً نيز رفعش از موارد امتنان نيست.
بيان سوم
بيان سوم اين است که بگوييم عقل ميگويد تکليف حرجي ممتنع است؛ براي اين که موجب اختلال نظام ميشود. اگر شارع بخواهد تکليف حرجي را متوجّه مردم کند، موجب اختلال نظام است و اختلال نظام هم عقلاً قبيح است. اشکال اين بيان: اين است که اگر گفتيم تکاليفي که بر امم سابقه بوده، يک بخشي از آن تکاليف حرجي بوده است؛ آيا در امم سابقه هم اختلال نظام لازم آمده است؟ اگر اختلال نظام قبيح است، فرقي بين اين امت و امم گذشته نيست. لذا، کشف ميکنيم که تکليف حرجي موجب اختلال نظام نيست تا از اين راه بگوييم عقل تکليف حرجي را ممتنع ميداند.بيان چهارم
به نظر مي رسد بهترين بيان، بياني است که مرحوم ميرفتّاح در کتاب «عناوين» دارد. ايشان در جلد اول «عناوين» صفحه 286مي فرمايد: عقل سليم به امتناع تکليف حرجي و عدم امتناع وقوعي ــ يعني اين که تکليف حرجي ممتنع است وقوعاً به ملاک قاعده لطف ــ آن حکم ميکند. ايشان دو مقدمه ذکر مي کنند. اولين مقدمه اين است که بين الاصحاب اين معنا اتفاقي است که لطف بر خداوند تبارک و تعالي نسبت به بندگانش واجب است.مقدمه دوم اين است که لطف اقتضا دارد خداوند راهي را طي کند و بهگونهاي با بندگان برخورد کند که موجب تقريب آنان به طاعت و بندگي و تبعيدشان از معصيت شود. لطف اقتضا مي کند که يک دستوراتي و روشي و قوانيني را جمع کند که مقرب باشد اينها را به طاعت و مبعّد از معصيت باشد. بعد از اين دو مقدّمه ترديدي نداريم که تکليف حرجي مبعّد عن الطاعة است.
براي اين که اگر تکليفي حرجي شد از 100 نفر 99 نفر آن را انجام نمي دهند و موجب کثرت مخالفت و مبعّد عن الطاعة و مقرّب الي المعصية است.
پس، تکليف حرجي بر خلاف مقتضاي لطف است. لطف اين است که خداوند قانوني را جعل کند و طوري مشي نمايد که بندگانش به طاعت او نزديک و از معصيت او دور شوند. نتيجه اي که ايشان مي گيرد اين است که بگوييم همان طور که عقلاً تکليف بما لا يطاق محال است، تکليف حرجي نيز امتناع وقوعي دارد.
اشکالات اين بيان
اولين اشکال اين است که لطف چه ربطي به طاعت و معصيت دارد؟ مگر لفظ لطف با لفظ طاعت و معصيت مترادف است؟ جوابش اين است که بحث ما درلفظ نيست؛ بلکه در کيفيت عمل خداوند با بندگان است؛ چه لفظ لطف را بياوريم يا نياوريم.اشکال دوّم اين است که برخي از متکلّمين در عموميت قاعدهٔ لطف خدشه مي کنند؛ مي گويند ما قبول نداريم که عقل بگويد لطف در همه جا لازم است و بر خداوند به نحو قاعده کلي واجب است. جوابش آن است که در علم کلام يا فلسفه بيان مي کنند چون دليل عقلي، و ملاک عقل است، ــ عقل مي گويد لطف بر خداوند تبارک و تعالي واجب است و ضروري. ــ قابليت تخصيص نداشته و عموميت دارد.
اشکال سوم اين است که مي گويند ما قبول داريم لطف عموميت دارد؛ امّا کدام لطف بر خدا واجب است؟ آنچه ما فکر مي کنيم لطف است يا نه؟ به عبارت ديگر، درست که عقلاً لطف بر خداوند واجب است، اما ممکن است تکليفي را خيال کنيم لطف است درحاليکه ليس بلطفٍ. ممکن است تکليف حرجي باشد اما به حسب واقع لطف باشد.
جواب صاحب عناوين
صاحب عناوين از اين اشکال جوابي دادهاند که به نظر ما جواب درستي نيست. ايشان در جواب فرمودند: چنين حرفي مستلزم سدّ باب عقل است و در هيچ موردي نمي توانيم حکم عقلي داشته باشيم. ايشان ميگويند: تکليف حرجي مستلزم کثرة المخالفه است که در عالم خارج بالوجدان و بالعيان مي بينيم. عقل به همين ملاک مي گويد تکليف حرجي ممتنع الوقوع است.
اشکال جواب صاحب عناوين
به نظر مي رسد که اين جواب، جواب از آن اشکال نشد؛ يعني شما در اينجا ميگوييد فرض مي کنيم که تکليف حرجي موجب کثرة المخالفه است. کثرة المخالفه هم در عالم خارج موجود است؛ اما چه کسي گفته کثرة المخالفه با لطف منافات دارد؟ بعد از اين همه ارسال رسل و انزال کتب، افراد مطيع بيشتر است يا عاصي؟ عصات الآن خيلي بيشترند؛ سه چهارم که اصلاً مسلمان نيستند. در يک چهارمي هم که مسلمانند، درصد عصات بيشتر از مطيعين است. مستشکل مي گويد ما خيال مي کنيم کثرة المخالفه با لطف منافات دارد. به حسب واقع اين با لطف منافاتي ندارد؛ ملاک ما لطف واقعي است. لطف واقعي اين است که خداوند ارسال رسل و انزال کتب و اصل تکاليف را جعل کند، اگر همه هم مخالفت کنند، با لطف منافات ندارد. بنابراين، اشکال سوم، اشکال واردي است. دو اشکال ديگر هم در بيان قاعده لطف وجود دارد که شنبه عرض ميکنيم.
نظری ثبت نشده است .