بسم الله الرّحمن الرّحيم
الحمدلله رب العالمين و صلي الله علي سيدنا محمد و آله الطاهرين
فرمايش امام(ره)
عرض كرديم كه در کلام امام(رض) در قسمت اول استدلال به اخبار خيار مجلس براي ما نحن فيه، يك نكته اي وجود دارد كه با تقاضاي دوستان، آن را مطرح ميکنيم. در اينجا مبناي ايشان اين است كه تمسك به عام در شبهه مصداقيه، چه مخصص؛ مخصص لفظي باشد، يا مخصص لبي باشد، مطلقا جايز نيست.
در مقابل، كساني كه بين مخصص لفظي و مخصص لبي تفصيل دادهاند، در ما نحن فيه، مخصص لبي است، در اينجا گفتيم «البيعان بالخيار» يك قيدي در كار است و آن اين است «البيعان» كه بيع عنوان لازم را دارد، براي اينكه خيار در عقود جايز معنا ندارد.اين قيد، يك قيد لبي است و اين مخصص، مخصص لبي است. نتيجه اين شد كه «البيعان» در بيعي كه لازم است خيار هست. آنگاه عمده بحث الان در اين است كه اگر گفتيم معاطات صحيح است و به آن بيع مي گويند، آيا لازم است يا نه؟ اما اگر در اينكه آيا عنوان بيع لازم را دارد يا ندارد شك داريم، و بخواهيم به «البيعان بالخيار» براي لزوم معاطات استدلال كنيم، ميشود تمسك به عام در شبهه مصداقيه مخصص.
کساني كه ميگويند در مخصص لبي، تمسك به عام جايز است، اينجا ميگويند مانعي ندارد، چون مخصص لفظي كه نداريم، مخصص لبي است، همين که بر معاطات «البيع» صدق كند كافي است و ميتوانيم به عام تمسك كنيم.
اما امام(رض) كه مبنايشان اين است که مخصص لفظي و لبي فرقي نميكند فرمودهاند كه اينجا نميتوانيم به «البيعان بالخيار» براي اثبات لزوم در معاطات تمسك كنيم. آنگاه يك «إلا أن يقال» دارند كه ظاهرا در مباحث اصولي نفرمودهاند، اما اينجا در كتاب البيع آن را ذكر كردهاند.
در «إلا أن يقال» ميفرمايند ما بگوييم كه در بحث تمسك به عام در شبهه مصداقيهي مخصص، در مخصص لبي كه ما ميگوييم تمسك جايز نيست، در صورتي است كه ما يك عامي داريم که به حكم عقلي از آن يك فرد خارج شده است -وقتي ميگوييم مخصص لبي، يعني به حكم عقلي-، اما الان در يك مصداق خارجي شك ميكنيم كه مصداق براي آن حكم عقل هست يا نيست. ميفرمايد در بحث اين كه ميگوييم تمسك به عام در شبهه مصداقيه مخصص، در مخصص لبي جايز نيست، اين در فرضي است كه يك عاميداريم که يك مخصص لبي دارد، الان در يك مصداق خارجي شك ميكنيم که اين مصداق خارجي، مصداق اين مخصص هست يا نيست؟ اما بالاخره با حكم عقل، يك فرد از اين عام خارج شده است و ما نميدانيم الان آيا مثلا آن فرد، آن شي خارجي، مصداق براي آن خارج هست يا نيست؟
اينجا ميگوييم تمسك به عام در شبهه مصداقيه جايز نيست.
اما ميفرمايند اگر ما در اصل خروج شك كنيم، و لو منشأ اين شك ما اين باشد كه آيا اين مصداق، مصداق آن عنوان عقلي هست يا نيست؟ اينجا ميفرمايند بگوييم اصلا اين شك ديگر از قبيل شك در شبهه مصداقيه مخصص نيست.
دقت کنيد؛ در اينجا دو تصوير بيان كردند؛ تصوير اوّل كه در اصول هم مطرح شده و خيلي هم رايج است، اين است كه يك عامي داريم، به حكم عقل، يك فرد خارج ميشود، يعني يك عنوان خارج ميشود، بعد در يك مصداق خارجي شك ميكنيم که آيا اين مصداق براي اين عنوان هست يا مصداق براي اين عنوان نيست؟ از عام يك عنواني بحسب حكم عقل خارج ميشود، مثلا ميگوييم «البيعان بالخيار» يا در مثال ديگر، عامي داريم که به حسب حكم عقل، عنوانش (يك عنوان كلي) خارج ميشود، و در يك موردي شك ميكنيم آيا مصداق خارج هست يا نه؟
مثالي كه در آنجا ميزنند اين است که يك عاميداريم «لعن الله بني امية قاطبة»؛ خداوند همه بني اميه را لعن كرده است. عقل ميگويد مؤمن مورد لعن واقع نميشود. عقل اين را ميگويد که كسي كه ايمان به خداوند دارد، مورد لعن واقع نميشود. حالا يك نفر از افراد بني اميه هست، ما شك ميكنيم اين از مصاديق اين مؤمن هست كه لعن نشده يا اينكه اين هم داخل در عام است؟
اينجا نميشود به عام تمسك كرد.
الان در مورد اين يك نفر كه شك داريم آيا لعن شده يا نشده، يك نفري كه مسلّماً از بني أميه است، مثلاً نوه معاويه است، آيا اين شخص مورد لعن واقع شده است يا نه؟ براي اينكه شك داريم اين داخل درآن عنوان مخصص لبي است كه مؤمن لعن نميشود، يا داخل در آن نيست بلکه داخل در عام است. فرمودهاند در اينجا تمسك به عام در اين شبهه مصداقيهي مخصص جايز نيست.
علي أيّ حال؛ در اينجا کساني مثل مرحوم آخوند(ره) كه ميگويند تمسك به عام در شبهه مصداقيه مخصص جايز است، ميگويند اين «لعن الله بني اميه قاطبة» عام است و ميگويد همه بني اميه را خدا لعن كرده است. «المؤمن لا يلعن» هم مثلاً حكم عقلي است يا اجماع بر آن قائم شده است، چون مخصص لبي يا به حكم عقل است و يا اجماع است، يعني غير لفظي است، اما ما نميدانيم اين مؤمن هست يا نه؟ مثل مرحوم آخوند(ره) به عام تمسك ميكنيم. امام(ره) آنجا ميفرمايند فرقي بين مخصص لبي و لفظي نيست.
حالا ميفرمايند بگوييم اينجا كه يك عاميداريم، يك عنواني مثل «المؤمن لا يلعن» بحكم عقل يا اجماع از آن خارج شده است و ما در يك مصداق خارجي شك ميكنيم که مصداق براي آن مورد و عنوان هست يا نه؟ اينجا بگوييم تمسك به عام در شبهه مصداقيه جايز نيست.
«و اما اذا شُك في اصل الخروج ولو من جهت عدم احراز المصداق للعنوان العقلي حيث لم يحرز أن للبيع مصداق جايز»؛ اگر در اصل خروج شك كنيم و بگوييم در «البيعان بالخيار» گفتيم به حكم عقل خيار در جايي است كه بيع، بيع لازم باشد. نتيجه اين ميشود «البيعان بالبيع اللازم فهما بالخيار»؛
آنگاه آنجايي كه مثل بيع جايز است، اگر يك بيع جايزي داشتيم، آنجا خيار معنا ندارد. شک ما در اين است كه آيا براي بيع، مصداق جايز داريم يا نداريم؟ اينجا بيع جايز از «البيعان» خارج شده است، به اين معنا كه ما نميدانيم آيا مصداقي براي بيع جايز وجود دارد يا ندارد؟ در اصل خروج شك ميكنيم، و لو منشا شك ما اين است كه آيا اين مصداق براي آن عنوان عقلي هست يا نه؟ ما نميدانيم معاطات مصداق براي بيع جايز است تا خارج شده باشد يا مصداق براي بيع جايز نيست تا خارج نشده باشد؟
ميفرمايند بگوييم در اينجا تمسك به عام در شبهه مصداقيه مانعي ندارد.
يعني مرحوم امام(رض) بر آن فرمايشي كه در اصول دارند يك مطلبي در اينجا بعنوان تبصره يا تكمله بيان فرمودهاند. بعد ميفرمايند كه انصاف اين است كه «لا فرق بينهما»، چه آنجايي كه در عام يقين داريم يك عنواني خارج شده است و يقين داريم آن عنواني كه خارج شده مصاديقي هم دارد، اما نميدانيم اين مصداق از آن مصاديق است يا نه؟ يا جايي كه اصلا شك در اصل خروج داريم، ميفرمايند فرقي بين اين دو نيست. چرا فرق نيست؟ ميفرمايند فرقش اين است كه در آن فرض اول يك فردي در عالم خارج محقق شده است، در فرض دوم فرد محقق نشده است، تحقق فرد وعدم تحقق فرد، دخالتي در حكم ندارد.اين تكميلي كه امام(ره) فرمودند و چون نكتهي دقيقي بود، مناسب بود در اينجا آن را ذكر كنيم.
تا اينجا به اين نتيجه رسيديم که صور متعدد «البيعان بالخيار» را گفتيم، مباني مختلف را گفتيم، و گفتيم که در چه صورتي ميشود براي مدعا به اين استدلال كرد و در چه صورتي نميشود استدلال كرد.
قسمت دوم براي استدلال
راه دوم براي استدلال؛ غايت است؛ «حتي يفترقا». بيانش اين است كه خيار و ماهيت خيار را مغيّي به افتراق قرار داده است، يعني مادامي كه جدا نشدند خيار دارند، بعد كه جدا شدند خيار وجود ندارد. خود اين «حتي يفترقا» چون غايت است، مفهوم غايت در اينجا اين است كه اگر جدا شدند خيار ساقط ميشود. سقوط خيار، ملازم با لزوم معامله است. پس «حتي يفترقا» غايت براي ماهيّت خيار است. معنايش اين است كه وقتي به اين غايت رسيد، خيار ساقط است. سقوط خيار، يعني معامله لازم است.
نقد اين استدلال
ميفرمايد اين استدلال هم بدرد ما نحن فيه نميخورد. زيرا همان بحث مفصلي را كه در جلسات قبل عرض كرديم، شما يك جواز حقي داريد، كه از آن به خيار تعبير ميكنيد، يك جواز حكمي داريد.
الان اين كه ميگوييم آيا «المعاطاة لازمة او جايزة»، اين جواز، جواز حكمي است، اين كه ماهيت خيار، مغيي به «يفترقا» است، اين جواز حقي است. با اين نميتوانيم جواز حكمي را اثبات كنيم. در جلسه قبل فرقهاي جواز حكمي و حقي را ذكر كرديم، كه مهمترين آنها اين بود كه جواز حقي قابل اسقاط است، قابل نقل انتقال است، قابل به ارث رسيدن است، اما جواز حكمي نه قابل اسقاط است و نه قابل نقل و انتقال است و نه قابل به ارث رسيدن است.
پس اين بيان هم درست نيست و نميتوانيم به «البيعان بالخيار» يا «فهما بالخيار» استدلال كنيم. دريك روايت ديگر، با «حتي يفترقا» هم نشد استدلال كرد.
باقي ميماند راه سوم «اذا افترقا وجب البيع». اين قسمت سوم روايت آيا با اين «اذا افترقا وجب البيع» ميتوانيم براي مدعا؛ يعني لزوم در معاطات استدلال كنيم يا نه؟
بحث اخلاقي: مذمت پرخوری و پرحرفی در کلام امیرالمؤمنین(ع)
در حكمت 289 كه قبلاً از نهجالبلاغه خوانديم، عرض كرديم كه امير المؤمنين(ع) فرمود: «كان لي في ما مضي أخ في الله و كان يعظمه في عيني صغر الدنيا في عينه»؛ كه اين عبارت را توضيح داديم ديگر توضيح نميدهيم، اما به بررسي بقيه اين كلام امير المؤمنين(ع) ميپردازيم.
«و كان خارجا من سلطان بطنه فلا يشتهي ما لا يجد و لا يكثر اذا وجد»؛ تذکر اين نكته مجددا لازم است که اين اوصافي كه در اين كلام اميرالمؤمنين(ع) فرموده، اگر خداوند حتي گوشهاي از اينها را نصيب ما كند، بالاخره اين خصوصيت كه نزد اولياء خدا عظيم است، اينگونه نيست که بگوييم اين قضيه، به اصطلاح يك قضيه خارجيه معين و در مورد يك شخص بوده که اين اوصاف را هم داشته و نتيجه اش هم اين بوده كه در پيش اميرالمؤمنين(ع) يک انسان عظيم المرتبهاي شده، بلکه حالا هم همينطور است .و اگر انسان واقعاً بخواهد در نزد خدا و در نزد اولياي خدا جلوه كند، كه اعتقاد ما اين است كه اولياء خدا بر اعمال ما شاهد هستند، اين خصوصيات را بايد داشته باشيم.
آنگاه ميفرمايد دومين خصوصيتش اين است كه خارج از سلطان بطن و شکمش هست. يعني بطنش بر او سلطنت ندارد. بطنش او را به هر جا و پاي هر سفره و غذايي نميكشاند. امروز فرض كنيد غذاي آن چناني ندارد، اينطور نيست كه خيلي ميل پيدا كند و اشتها پيدا كند به آنچه كه ندارد. بعضي از غذاها در اختيار انسان نيست، انسان متدين، متخلق به اخلاق الهي، آن غذايي را كه ندارد، نبايد نسبت به او اشتها هم پيدا كند. بگويد اي كاش مثلا سر سفره من فلان غذا بود.
غالب مردم به بعضي از انواع غذاها اشتها دارند و لذت ميبرد، وقتي به آن غذا رسيد، زيادهروي هم نميكند.
در اين زمينه، در روايات آثار وضعي بر اين معنا مترتب ميشود. آثار وضعي هم براي اين معنا ذكر ميشود، اصلا آن غذايي كه انسان با ولع و با حرص و با طمع ميخورد، شايد در قالب وجودي او يك مضراتي هم داشته باشد، در بعد روحي او ضررهايي براي او داشته باشد. انسان بايد نسبت به غذا كاملا لا بشرط باشد. البته نميخواهم بگويم انسان منظم نباشد. دقت هم نكند كه چه بخورد و چه نخورد.
آن يك امري است كه بايد هم باشد، اما نسبت به اينكه لذيذ بود يا نبود، درجه يك بود و درجه ده بود، انسان لا بشرط باشد.
ظهر اگر انسان به خانه رفت، ديد در خانه مرغ نبوده، چه اشکالي دارد که انسان ظهر را با يك ماست و خياري سر كند، بدون اين كه واقعا در خودش يك مقداري ضيق احساس كند. عمدهاش همين است. اين براي انسان و براي تعالي روح انسان خيلي مهم است، كه براي او فرقي نكند كنار يك سفرهي رنگين بنشيند يا ساده. بايد زماني که به منزل کسي ميرود كه واقعا ده نوع غذا جلوي او ميگذارد يا منزل يك فقيري برود كه يك غذاي بسيار بسيار ساده ي دارد، فرق نکند، و چه بسا اگر واقعا تعالي روح انسان داشته باشد، اين بايد برايش لذيذتر از آن باشد و براي اين غذا بيشتر اشتياق داشته باشد.
علي أيّ حال نبايد بگذاريم بطن انسان، بر نفس و روح و عقلانيت او سلطنت پيدا كند. بايد آن را كاملا مهار كنيم. باز نميخواهم عرض كنم كه انسان به خودش رياضت بدهد كه بگوييم اگر انسان غذا هم نبود گرسنه باشد، يك روز، دو روز، ده روز؛ نه، اگر انسان گرسنه باشد كه نميتواند درس بخواند و كار كند، بالاخره بدن نياز به غذا دارد.
من نميخواهم عرض كنم، گاهي اوقات ما طلبهها هم اشتباه ميكنيم، گاهي فكر ميكنيم كه قبل از درس و بحث به سراغ برخي از اين امور ميرويم. البته شايد در قديم بيشتر بوده و الان خيلي كمتر هست.
من در شرح حال يكي از افرادي كه متأسفانه عاقبت بخير هم نشد شنيدم که ميگفتند در همين مدرسه فيضيه، چهل روز فقط آب و سبزي خوردند و يك مقداري نان مصرف ميكرد. آيا واقعا اين رجحان دارد؟ براي من رجحان چنين مطلبي روشن نيست. اين كه انسان چهل روز درس خواندن را رها كند، چهل روز دقت و تحقيق و اينها را كم کند، به سراغ اينطور امور برود.
من در روايات برخورد نكردم. آن روز هم عرض كردم که علم در غربت است، علم در جوع است. اينها را در روايات داريم. اما اين بدين معنا نيست كه انسان خودش را وادار به جوع كند.
بلکه معنايش اين است كه اگر جوع هم سراغ انسان آمد، تحمل کند، اين خلاصه يك چيزي ميشود؛ اما اگر امروز گرسنه بود گفت درس را کنار بگذار، اينها چيست، براي بطن خودمان يك فكري كنيم، اين چيزي نخواهد شد.
غرضم اين است كه بايد بطن انسان بر انسان سلطنت نداشته باشد. ما خودمان را طوري تربيت كنيم كه غذا هر طوري شد، انسان نسبت به غذا لا بشرط باشد.
بعد ميفرمايد «و كان اكثر دهره صامتا»؛ اكثر دهر صامت و ساكت بود. ميفرمايد اين برادري كه من داشتم در اكثر زمان -شايد اينجا مراد، اكثر عمرش هم باشد- صامت بود. «فان قال بد القائلين» وقتي حرف ميزد همه قائلين در مقابل حرف او مغلوب ميشدند، و او بر همه قائلين چيره ميشد.
اين دو نكتهي مهم دارد؛ اولاً نسبت به مسأله صمت و سكوت، روايات خيلي عجيبي آمده است. در روايات بسياري از گناهان را داريم که مفتاحش لسان است و از راه زبان است. وقتي انسان ساكت ميشود باب اين ذنوب بسته ميشود. اما خود صمت با قطع نظر از سكوت، براي انسان يك حقيقتي را ايجاد ميكند. معناي «صمت» اين نيست که كسي كه هيچ مخاطبي ندارد سكوت كند. طبيعي است كه بايد سكوت كند. يعني جايي كه ديگران ميلي به صحبت دارند اين شروع كند به سكوت كردن و حرف نزند. اين كار بسيار مشكلي است.
شما ده دقيقه در جمعي كه دوستانتان نشستهاند و همه حرف ميزنند، شروع كنيد به تمرين كردن، ببينيد در اين ده دقيقه ميتوانيد خودتان را وادار به سكوت كنيد و حرف نزنيد؟
مگر اينكه كسي از انسان چيزي بپرسد، با انسان حرف بزنند، از انسان مطلبي را بخواهند. خيلي مشكل است، واقعا مشكل است. انسان صامت باشد، اما وقتي حرف ميزند، اين يك حرفش باندازه هزاران كلام ديگران است. وقتي زبان سكوت ميكند، قدرت نفس انسان و تعالياش بالا ميرود. وقتي زبان سكوت ميكند و حرف نميزند دائره فكر انسان خيلي وسعت پيدا ميكند. انسان وقتي حرف ميزند، آنچه را كه قبلا فكر كرده است، معمولاً در حين حرف زدن نميشود که يك فكر جديدي سراغ انسان بيايد، آن فكري كه قبلا پخته شده است و ابعادش بررسي شده باشد. هر چه انسان سكوت كند و تأمّل كند، قدرت فكري او بيشتر ميشود.
البته بين سكوت و خواب خيلي فرق است. بعضيها هم از آدمهاي ساكتي هستند كه سكوتشان با خواب يكي است. سكوتي كه در روايات خيلي مورد تأكيد قرار گرفته، سكوت همراه با تأمّل است. انسان در حال سكوت در خودش تأمّل كند و عيوب و نواقص خودش را بررسي کند. در عظمت خدا فكر كند، در دين فكر كند، در مشكلات مردم فكر كند. و الا چه بسا افرادي باشند که در يك سال ده كلمه حرف هم نزنند و اهل فكر هم نباشند. آن هم باز ارزشي ندارد، سكوت و صمتي كه همراه با تامل و فكر كردن است.
ما طلبهها بايد اين را خيلي آزمايش كنيم و خيلي هم پياده كنيم، كه چه مقدار قدرت داريم.
مثلاً در يك جمعي كه هستيد، ميبينيد كسي مسأله ميپرسد، انسان ميبيند آن كسي كه جواب ميدهد، بلد هم نيست و اشتباه هم جواب ميدهد –فعلا كار نداريم که بر ديگري واجب است و بايد بگويد يا نه، ارشاد جاهل در احكام واجب است، آن يك حرف ديگري است- اما انسان چقدر خودش را ميتواند كنترل كند مادامي كه از او نپرسيدهاند حرف نزند.
اين خيلي مهم است.
يكي از نكات برجسته اخلاقي بزرگان ما همين بوده است. افرادي كه از نزديكهاي امام(رض) بودند ميگويند كه اگر يك ساعت كنار ايشان مينشستي، اگر سؤالي از ايشان نميكردي حرف نميزد. يكي از برجستگيهاي بزرگان اخلاقي ما اين جهت است.
«فان قال بذ القائلين و نقع غليل السائلين»؛ يعني آنهايي كه سؤالي ميكردند، وقتي اينطور آدمي حرف ميزند، عطش آن سائلين و سؤال كنندگان فرو مينشست.
و صلی الله علی سیدنا محمد و آله اجمعین.
بسم الله الرّحمن الرّحيم
الحمدلله رب العالمين و صلي الله علي سيدنا محمد و آله الطاهرين
فرمايش امام(ره)
عرض كرديم كه در کلام امام(رض) در قسمت اول استدلال به اخبار خيار مجلس براي ما نحن فيه، يك نكته اي وجود دارد كه با تقاضاي دوستان، آن را مطرح ميکنيم. در اينجا مبناي ايشان اين است كه تمسك به عام در شبهه مصداقيه، چه مخصص؛ مخصص لفظي باشد، يا مخصص لبي باشد، مطلقا جايز نيست.
در مقابل، كساني كه بين مخصص لفظي و مخصص لبي تفصيل دادهاند، در ما نحن فيه، مخصص لبي است، در اينجا گفتيم «البيعان بالخيار» يك قيدي در كار است و آن اين است «البيعان» كه بيع عنوان لازم را دارد، براي اينكه خيار در عقود جايز معنا ندارد.اين قيد، يك قيد لبي است و اين مخصص، مخصص لبي است. نتيجه اين شد كه «البيعان» در بيعي كه لازم است خيار هست. آنگاه عمده بحث الان در اين است كه اگر گفتيم معاطات صحيح است و به آن بيع مي گويند، آيا لازم است يا نه؟ اما اگر در اينكه آيا عنوان بيع لازم را دارد يا ندارد شك داريم، و بخواهيم به «البيعان بالخيار» براي لزوم معاطات استدلال كنيم، ميشود تمسك به عام در شبهه مصداقيه مخصص.
کساني كه ميگويند در مخصص لبي، تمسك به عام جايز است، اينجا ميگويند مانعي ندارد، چون مخصص لفظي كه نداريم، مخصص لبي است، همين که بر معاطات «البيع» صدق كند كافي است و ميتوانيم به عام تمسك كنيم.
اما امام(رض) كه مبنايشان اين است که مخصص لفظي و لبي فرقي نميكند فرمودهاند كه اينجا نميتوانيم به «البيعان بالخيار» براي اثبات لزوم در معاطات تمسك كنيم. آنگاه يك «إلا أن يقال» دارند كه ظاهرا در مباحث اصولي نفرمودهاند، اما اينجا در كتاب البيع آن را ذكر كردهاند.
در «إلا أن يقال» ميفرمايند ما بگوييم كه در بحث تمسك به عام در شبهه مصداقيهي مخصص، در مخصص لبي كه ما ميگوييم تمسك جايز نيست، در صورتي است كه ما يك عامي داريم که به حكم عقلي از آن يك فرد خارج شده است -وقتي ميگوييم مخصص لبي، يعني به حكم عقلي-، اما الان در يك مصداق خارجي شك ميكنيم كه مصداق براي آن حكم عقل هست يا نيست. ميفرمايد در بحث اين كه ميگوييم تمسك به عام در شبهه مصداقيه مخصص، در مخصص لبي جايز نيست، اين در فرضي است كه يك عاميداريم که يك مخصص لبي دارد، الان در يك مصداق خارجي شك ميكنيم که اين مصداق خارجي، مصداق اين مخصص هست يا نيست؟ اما بالاخره با حكم عقل، يك فرد از اين عام خارج شده است و ما نميدانيم الان آيا مثلا آن فرد، آن شي خارجي، مصداق براي آن خارج هست يا نيست؟
اينجا ميگوييم تمسك به عام در شبهه مصداقيه جايز نيست.
اما ميفرمايند اگر ما در اصل خروج شك كنيم، و لو منشأ اين شك ما اين باشد كه آيا اين مصداق، مصداق آن عنوان عقلي هست يا نيست؟ اينجا ميفرمايند بگوييم اصلا اين شك ديگر از قبيل شك در شبهه مصداقيه مخصص نيست.
دقت کنيد؛ در اينجا دو تصوير بيان كردند؛ تصوير اوّل كه در اصول هم مطرح شده و خيلي هم رايج است، اين است كه يك عامي داريم، به حكم عقل، يك فرد خارج ميشود، يعني يك عنوان خارج ميشود، بعد در يك مصداق خارجي شك ميكنيم که آيا اين مصداق براي اين عنوان هست يا مصداق براي اين عنوان نيست؟ از عام يك عنواني بحسب حكم عقل خارج ميشود، مثلا ميگوييم «البيعان بالخيار» يا در مثال ديگر، عامي داريم که به حسب حكم عقل، عنوانش (يك عنوان كلي) خارج ميشود، و در يك موردي شك ميكنيم آيا مصداق خارج هست يا نه؟
مثالي كه در آنجا ميزنند اين است که يك عاميداريم «لعن الله بني امية قاطبة»؛ خداوند همه بني اميه را لعن كرده است. عقل ميگويد مؤمن مورد لعن واقع نميشود. عقل اين را ميگويد که كسي كه ايمان به خداوند دارد، مورد لعن واقع نميشود. حالا يك نفر از افراد بني اميه هست، ما شك ميكنيم اين از مصاديق اين مؤمن هست كه لعن نشده يا اينكه اين هم داخل در عام است؟
اينجا نميشود به عام تمسك كرد.
الان در مورد اين يك نفر كه شك داريم آيا لعن شده يا نشده، يك نفري كه مسلّماً از بني أميه است، مثلاً نوه معاويه است، آيا اين شخص مورد لعن واقع شده است يا نه؟ براي اينكه شك داريم اين داخل درآن عنوان مخصص لبي است كه مؤمن لعن نميشود، يا داخل در آن نيست بلکه داخل در عام است. فرمودهاند در اينجا تمسك به عام در اين شبهه مصداقيهي مخصص جايز نيست.
علي أيّ حال؛ در اينجا کساني مثل مرحوم آخوند(ره) كه ميگويند تمسك به عام در شبهه مصداقيه مخصص جايز است، ميگويند اين «لعن الله بني اميه قاطبة» عام است و ميگويد همه بني اميه را خدا لعن كرده است. «المؤمن لا يلعن» هم مثلاً حكم عقلي است يا اجماع بر آن قائم شده است، چون مخصص لبي يا به حكم عقل است و يا اجماع است، يعني غير لفظي است، اما ما نميدانيم اين مؤمن هست يا نه؟ مثل مرحوم آخوند(ره) به عام تمسك ميكنيم. امام(ره) آنجا ميفرمايند فرقي بين مخصص لبي و لفظي نيست.
حالا ميفرمايند بگوييم اينجا كه يك عاميداريم، يك عنواني مثل «المؤمن لا يلعن» بحكم عقل يا اجماع از آن خارج شده است و ما در يك مصداق خارجي شك ميكنيم که مصداق براي آن مورد و عنوان هست يا نه؟ اينجا بگوييم تمسك به عام در شبهه مصداقيه جايز نيست.
«و اما اذا شُك في اصل الخروج ولو من جهت عدم احراز المصداق للعنوان العقلي حيث لم يحرز أن للبيع مصداق جايز»؛ اگر در اصل خروج شك كنيم و بگوييم در «البيعان بالخيار» گفتيم به حكم عقل خيار در جايي است كه بيع، بيع لازم باشد. نتيجه اين ميشود «البيعان بالبيع اللازم فهما بالخيار»؛
آنگاه آنجايي كه مثل بيع جايز است، اگر يك بيع جايزي داشتيم، آنجا خيار معنا ندارد. شک ما در اين است كه آيا براي بيع، مصداق جايز داريم يا نداريم؟ اينجا بيع جايز از «البيعان» خارج شده است، به اين معنا كه ما نميدانيم آيا مصداقي براي بيع جايز وجود دارد يا ندارد؟ در اصل خروج شك ميكنيم، و لو منشا شك ما اين است كه آيا اين مصداق براي آن عنوان عقلي هست يا نه؟ ما نميدانيم معاطات مصداق براي بيع جايز است تا خارج شده باشد يا مصداق براي بيع جايز نيست تا خارج نشده باشد؟
ميفرمايند بگوييم در اينجا تمسك به عام در شبهه مصداقيه مانعي ندارد.
يعني مرحوم امام(رض) بر آن فرمايشي كه در اصول دارند يك مطلبي در اينجا بعنوان تبصره يا تكمله بيان فرمودهاند. بعد ميفرمايند كه انصاف اين است كه «لا فرق بينهما»، چه آنجايي كه در عام يقين داريم يك عنواني خارج شده است و يقين داريم آن عنواني كه خارج شده مصاديقي هم دارد، اما نميدانيم اين مصداق از آن مصاديق است يا نه؟ يا جايي كه اصلا شك در اصل خروج داريم، ميفرمايند فرقي بين اين دو نيست. چرا فرق نيست؟ ميفرمايند فرقش اين است كه در آن فرض اول يك فردي در عالم خارج محقق شده است، در فرض دوم فرد محقق نشده است، تحقق فرد وعدم تحقق فرد، دخالتي در حكم ندارد.اين تكميلي كه امام(ره) فرمودند و چون نكتهي دقيقي بود، مناسب بود در اينجا آن را ذكر كنيم.
تا اينجا به اين نتيجه رسيديم که صور متعدد «البيعان بالخيار» را گفتيم، مباني مختلف را گفتيم، و گفتيم که در چه صورتي ميشود براي مدعا به اين استدلال كرد و در چه صورتي نميشود استدلال كرد.
قسمت دوم براي استدلال
راه دوم براي استدلال؛ غايت است؛ «حتي يفترقا». بيانش اين است كه خيار و ماهيت خيار را مغيّي به افتراق قرار داده است، يعني مادامي كه جدا نشدند خيار دارند، بعد كه جدا شدند خيار وجود ندارد. خود اين «حتي يفترقا» چون غايت است، مفهوم غايت در اينجا اين است كه اگر جدا شدند خيار ساقط ميشود. سقوط خيار، ملازم با لزوم معامله است. پس «حتي يفترقا» غايت براي ماهيّت خيار است. معنايش اين است كه وقتي به اين غايت رسيد، خيار ساقط است. سقوط خيار، يعني معامله لازم است.
نقد اين استدلال
ميفرمايد اين استدلال هم بدرد ما نحن فيه نميخورد. زيرا همان بحث مفصلي را كه در جلسات قبل عرض كرديم، شما يك جواز حقي داريد، كه از آن به خيار تعبير ميكنيد، يك جواز حكمي داريد.
الان اين كه ميگوييم آيا «المعاطاة لازمة او جايزة»، اين جواز، جواز حكمي است، اين كه ماهيت خيار، مغيي به «يفترقا» است، اين جواز حقي است. با اين نميتوانيم جواز حكمي را اثبات كنيم. در جلسه قبل فرقهاي جواز حكمي و حقي را ذكر كرديم، كه مهمترين آنها اين بود كه جواز حقي قابل اسقاط است، قابل نقل انتقال است، قابل به ارث رسيدن است،
است، اما جواز حكمي نه قابل اسقاط است و نه قابل نقل و انتقال است و نه قابل به ارث رسيدن است.
پس اين بيان هم درست نيست و نميتوانيم به «البيعان بالخيار» يا «فهما بالخيار» استدلال كنيم. دريك روايت ديگر، با «حتي يفترقا» هم نشد استدلال كرد.
باقي ميماند راه سوم «اذا افترقا وجب البيع». اين قسمت سوم روايت آيا با اين «اذا افترقا وجب البيع» ميتوانيم براي مدعا؛ يعني لزوم در معاطات استدلال كنيم يا نه؟
بحث اخلاقي: مذمت پرخوری و پرحرفی در کلام امیرالمؤمنین(ع)
در حكمت 289 كه قبلاً از نهجالبلاغه خوانديم، عرض كرديم كه امير المؤمنين(ع) فرمود: «كان لي في ما مضي أخ في الله و كان يعظمه في عيني صغر الدنيا في عينه»؛ كه اين عبارت را توضيح داديم ديگر توضيح نميدهيم، اما به بررسي بقيه اين كلام امير المؤمنين(ع) ميپردازيم.
«و كان خارجا من سلطان بطنه فلا يشتهي ما لا يجد و لا يكثر اذا وجد»؛ تذکر اين نكته مجددا لازم است که اين اوصافي كه در اين كلام اميرالمؤمنين(ع) فرموده، اگر خداوند حتي گوشهاي از اينها را نصيب ما كند، بالاخره اين خصوصيت كه نزد اولياء خدا عظيم است، اينگونه نيست که بگوييم اين قضيه، به اصطلاح يك قضيه خارجيه معين و در مورد يك شخص بوده که اين اوصاف را هم داشته و نتيجه اش هم اين بوده كه در پيش اميرالمؤمنين(ع) يک انسان عظيم المرتبهاي شده، بلکه حالا هم همينطور است .و اگر انسان واقعاً بخواهد در نزد خدا و در نزد اولياي خدا جلوه كند، كه اعتقاد ما اين است كه اولياء خدا بر اعمال ما شاهد هستند، اين خصوصيات را بايد داشته باشيم.
آنگاه ميفرمايد دومين خصوصيتش اين است كه خارج از سلطان بطن و شکمش هست. يعني بطنش بر او سلطنت ندارد. بطنش او را به هر جا و پاي هر سفره و غذايي نميكشاند. امروز فرض كنيد غذاي آن چناني ندارد، اينطور نيست كه خيلي ميل پيدا كند و اشتها پيدا كند به آنچه كه ندارد. بعضي از غذاها در اختيار انسان نيست، انسان متدين، متخلق به اخلاق الهي، آن غذايي را كه ندارد، نبايد نسبت به او اشتها هم پيدا كند. بگويد اي كاش مثلا سر سفره من فلان غذا بود.
غالب مردم به بعضي از انواع غذاها اشتها دارند و لذت ميبرد، وقتي به آن غذا رسيد، زيادهروي هم نميكند.
در اين زمينه، در روايات آثار وضعي بر اين معنا مترتب ميشود. آثار وضعي هم براي اين معنا ذكر ميشود، اصلا آن غذايي كه انسان با ولع و با حرص و با طمع ميخورد، شايد در قالب وجودي او يك مضراتي هم داشته باشد، در بعد روحي او ضررهايي براي او داشته باشد. انسان بايد نسبت به غذا كاملا لا بشرط باشد. البته نميخواهم بگويم انسان منظم نباشد. دقت هم نكند كه چه بخورد و چه نخورد.
آن يك امري است كه بايد هم باشد، اما نسبت به اينكه لذيذ بود يا نبود، درجه يك بود و درجه ده بود، انسان لا بشرط باشد.
ظهر اگر انسان به خانه رفت، ديد در خانه مرغ نبوده، چه اشکالي دارد که انسان ظهر را با يك ماست و خياري سر كند، بدون اين كه واقعا در خودش يك مقداري ضيق احساس كند. عمدهاش همين است. اين براي انسان و براي تعالي روح انسان خيلي مهم است، كه براي او فرقي نكند كنار يك سفرهي رنگين بنشيند يا ساده. بايد زماني که به منزل کسي ميرود كه واقعا ده نوع غذا جلوي او ميگذارد يا منزل يك فقيري برود كه يك غذاي بسيار بسيار ساده ي دارد، فرق نکند، و چه بسا اگر واقعا تعالي روح انسان داشته باشد، اين بايد برايش لذيذتر از آن باشد و براي اين غذا بيشتر اشتياق داشته باشد.
علي أيّ حال نبايد بگذاريم بطن انسان، بر نفس و روح و عقلانيت او سلطنت پيدا كند. بايد آن را كاملا مهار كنيم. باز نميخواهم عرض كنم كه انسان به خودش رياضت بدهد كه بگوييم اگر انسان غذا هم نبود گرسنه باشد، يك روز، دو روز، ده روز؛ نه، اگر انسان گرسنه باشد كه نميتواند درس بخواند و كار كند، بالاخره بدن نياز به غذا دارد.
من نميخواهم عرض كنم، گاهي اوقات ما طلبهها هم اشتباه ميكنيم، گاهي فكر ميكنيم كه قبل از درس و بحث به سراغ برخي از اين امور ميرويم. البته شايد در قديم بيشتر بوده و الان خيلي كمتر هست.
من در شرح حال يكي از افرادي كه متأسفانه عاقبت بخير هم نشد شنيدم که ميگفتند در همين مدرسه فيضيه، چهل روز فقط آب و سبزي خوردند و يك مقداري نان مصرف ميكرد. آيا واقعا اين رجحان دارد؟ براي من رجحان چنين مطلبي روشن نيست. اين كه انسان چهل روز درس خواندن را رها كند، چهل روز دقت و تحقيق و اينها را كم کند، به سراغ اينطور امور برود.
من در روايات برخورد نكردم. آن روز هم عرض كردم که علم در غربت است، علم در جوع است. اينها را در روايات داريم. اما اين بدين معنا نيست كه انسان خودش را وادار به جوع كند.
بلکه معنايش اين است كه اگر جوع هم سراغ انسان آمد، تحمل کند، اين خلاصه يك چيزي ميشود؛ اما اگر امروز گرسنه بود گفت درس را کنار بگذار، اينها چيست، براي بطن خودمان يك فكري كنيم، اين چيزي نخواهد شد.
غرضم اين است كه بايد بطن انسان بر انسان سلطنت نداشته باشد. ما خودمان را طوري تربيت كنيم كه غذا هر طوري شد، انسان نسبت به غذا لا بشرط باشد.
بعد ميفرمايد «و كان اكثر دهره صامتا»؛ اكثر دهر صامت و ساكت بود. ميفرمايد اين برادري كه من داشتم در اكثر زمان -شايد اينجا مراد، اكثر عمرش هم باشد- صامت بود. «فان قال بد القائلين» وقتي حرف ميزد همه قائلين در مقابل حرف او مغلوب ميشدند، و او بر همه قائلين چيره ميشد.
اين دو نكتهي مهم دارد؛ اولاً نسبت به مسأله صمت و سكوت، روايات خيلي عجيبي آمده است. در روايات بسياري از گناهان را داريم که مفتاحش لسان است و از راه زبان است. وقتي انسان ساكت ميشود باب اين ذنوب بسته ميشود. اما خود صمت با قطع نظر از سكوت، براي انسان يك حقيقتي را ايجاد ميكند. معناي «صمت» اين نيست که كسي كه هيچ مخاطبي ندارد سكوت كند. طبيعي است كه بايد سكوت كند. يعني جايي كه ديگران ميلي به صحبت دارند اين شروع كند به سكوت كردن و حرف نزند. اين كار بسيار مشكلي است.
شما ده دقيقه در جمعي كه دوستانتان نشستهاند و همه حرف ميزنند، شروع كنيد به تمرين كردن، ببينيد در اين ده دقيقه ميتوانيد خودتان را وادار به سكوت كنيد و حرف نزنيد؟
مگر اينكه كسي از انسان چيزي بپرسد، با انسان حرف بزنند، از انسان مطلبي را بخواهند. خيلي مشكل است، واقعا مشكل است. انسان صامت باشد، اما وقتي حرف ميزند، اين يك حرفش باندازه هزاران كلام ديگران است. وقتي زبان سكوت ميكند، قدرت نفس انسان و تعالياش بالا ميرود. وقتي زبان سكوت ميكند و حرف نميزند دائره فكر انسان خيلي وسعت پيدا ميكند. انسان وقتي حرف ميزند، آنچه را كه قبلا فكر كرده است، معمولاً در حين حرف زدن نميشود که يك فكر جديدي سراغ انسان بيايد، آن فكري كه قبلا پخته شده است و ابعادش بررسي شده باشد. هر چه انسان سكوت كند و تأمّل كند، قدرت فكري او بيشتر ميشود.
البته بين سكوت و خواب خيلي فرق است. بعضيها هم از آدمهاي ساكتي هستند كه سكوتشان با خواب يكي است. سكوتي كه در روايات خيلي مورد تأكيد قرار گرفته، سكوت همراه با تأمّل است. انسان در حال سكوت در خودش تأمّل كند و عيوب و نواقص خودش را بررسي کند. در عظمت خدا فكر كند، در دين فكر كند، در مشكلات مردم فكر كند. و الا چه بسا افرادي باشند که در يك سال ده كلمه حرف هم نزنند و اهل فكر هم نباشند. آن هم باز ارزشي ندارد، سكوت و صمتي كه همراه با تامل و فكر كردن است.
ما طلبهها بايد اين را خيلي آزمايش كنيم و خيلي هم پياده كنيم، كه چه مقدار قدرت داريم.
مثلاً در يك جمعي كه هستيد، ميبينيد كسي مسأله ميپرسد، انسان ميبيند آن كسي كه جواب ميدهد، بلد هم نيست و اشتباه هم جواب ميدهد –فعلا كار نداريم که بر ديگري واجب است و بايد بگويد يا نه، ارشاد جاهل در احكام واجب است، آن يك حرف ديگري است- اما انسان چقدر خودش را ميتواند كنترل كند مادامي كه از او نپرسيدهاند حرف نزند.
اين خيلي مهم است.
يكي از نكات برجسته اخلاقي بزرگان ما همين بوده است. افرادي كه از نزديكهاي امام(رض) بودند ميگويند كه اگر يك ساعت كنار ايشان مينشستي، اگر سؤالي از ايشان نميكردي حرف نميزد. يكي از برجستگيهاي بزرگان اخلاقي ما اين جهت است.
«فان قال بذ القائلين و نقع غليل السائلين»؛ يعني آنهايي كه سؤالي ميكردند، وقتي اينطور آدمي حرف ميزند، عطش آن سائلين و سؤال كنندگان فرو مينشست.
و صلی الله علی سیدنا محمد و آله اجمعین.
نظری ثبت نشده است .