موضوع: مهدويت در قرآن
تاریخ جلسه : ۱۳۸۷/۹/۱۴
شماره جلسه : ۴
-
در اين آيه شريفه بعد از اين که وعدهي خداوند را توضيح داديم و خصوصياتش را بيان کرديم، به اين کلمه رسيديم «ليستخلفنّهم في الأرض» خداوند ميفرمايد کساني که ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند که عرض کرديم
-
جلسه ۱
-
جلسه ۲
-
جلسه ۳
-
جلسه ۴
-
جلسه ۵
-
جلسه ۶
-
جلسه ۷
-
جلسه ۸
-
جلسه ۹
-
جلسه ۱۰
-
جلسه ۱۱
-
جلسه ۱۲
-
جلسه ۱۳
-
جلسه ۱۴
-
جلسه ۱۵
-
جلسه ۱۶
-
جلسه ۱۷
-
جلسه ۱۸
-
جلسه ۱۹
-
جلسه ۲۰
-
جلسه ۲۱
-
جلسه ۲۲
-
جلسه ۲۳
-
جلسه ۲۴
-
جلسه ۲۵
-
جلسه ۲۶
-
جلسه ۲۷
-
جلسه ۲۸
-
جلسه ۲۹
-
جلسه ۳۰
-
جلسه ۳۱
-
جلسه ۳۲
-
جلسه ۳۳
-
جلسه ۳۴
-
جلسه ۳۵
-
جلسه ۳۶
-
جلسه ۳۷
-
جلسه ۳۸
-
جلسه ۳۹
-
جلسه ۴۰
-
جلسه ۴۱
-
جلسه ۴۲
-
جلسه ۴۳
-
جلسه ۴۴
-
جلسه ۴۵
-
جلسه ۴۶
-
جلسه ۴۷
-
جلسه ۴۸
-
جلسه ۴۹
-
جلسه ۵۰
-
جلسه ۵۱
-
جلسه ۵۲
-
جلسه ۵۳
-
جلسه ۵۴
-
جلسه ۵۵
-
جلسه ۵۶
-
جلسه ۵۷
-
جلسه ۵۸
-
جلسه ۵۹
-
جلسه ۶۰
-
جلسه ۶۱
-
جلسه ۶۲
-
جلسه ۶۳
-
جلسه ۶۴
بسم الله الرّحمن الرّحيم
الحمدلله رب العالمين و صلي الله علي سيدنا محمد و آله الطاهرين
در اين آيه شريفه بعد از اين که وعدهي خداوند را توضيح داديم و خصوصياتش را بيان کرديم، به اين کلمه رسيديم «ليستخلفنّهم في الأرض» خداوند ميفرمايد کساني که ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند که عرض کرديم «آمنوا منکم» يعني بعضي از اين گروه را؛ اينها را اولين بشارتي که خداوند ميدهد اين است که «ليستخلفنّهم في الأرض».
اولاً، اين «لام» در «ليستخلفنهم» گفته آند که لام قسم است و جواب قسم است. ميگوييم اگر جواب قسم است، پس خود قسم در کجاي آيه است؟ در کجاي آيه خداوند قسم خورده است؟ گفتهاند اين «وعد الله» اينقدر مهم است که به منزلهي قسم خداوند است و در نتيجه خداوند قسم ياد کرده است که عدهاي از کساني که ايمان آوردهاند و عمل صالح انجام دادهاند را خليفهي خودش در روي زمين قرار بدهد.
«خليفه» به معناي جانشين است، حالا اين ماده «خ ل ف» را اگر به کتب لغت مراجعه کنيد، حرفهاي زيادي دارد. کلمهي «خلف» و «خَلَفَ»، (خ ل ف) در سه معنا در لغت استعمال شده است: يک معنا اين است که يک شيئي بعد از شيء ديگر بيايد و يقوم مقامه، و لذا فرزند را ميگويند خلف. حالا اگر فرزند، فرزند صالح باشد ميگويند خلف و اگر ناصالح باشد عرب به آن ميگويند «خَلْف»؛ و لذا در قرآن هم داريم «فخلف من بعدهم خلفٌ». لذا يک معناي «خَلَفَ» اين است که يک شيئي بعد از شيء ديگر بيايد. معناي دوم خلف به معناي پشت است در مقابل قدّام که به معناي جلو است. و معناي سوم خلف به معناي تغيّر آمده است.
آن وقت خلافت، اين که ما ميگوييم خلافت در اسلام همين معناي جانشيني است يعني کسي جاي ديگري بنشيند؛ اين معناي اجمالي خلف است. در قرآن راجع به يک عدهآي که همراه پيامبر به جنگ نميرفتند خداوند ميفرمايد: «رضوا بأن يکونوا مع الخوالف».[1] به زنها ميگفتند خوالف؛ چرا؟ چون وقتي مردها ميرفتند براي جنگ، آن افرادي که شهر و خانه و زندگي را اداره ميکردند زنها بوند که به جاي مردها بودند.
حالا آيا اين سه تا معنا به يک معنا ميشود برگردد يا نه، اين اجتهاد در لغت لازم دارد که آيا اين کلمهي «خَلَفَ» مشترک لفظي بين اين سه معناست و يا اينکه اين سه معنا هم واقعاً به يک معنا برميگردد؟ اين را حالا خود شما دنبال کنيد و شايد يک لطائفي هم در لغت به آن برخورد کنيد. کلمه خليفه هم به معناي فاعل استعمال ميشود و هم به معناي مفعول؛ به معناي فاعل است چون «خَلَفَ من قبله و جاء بعده» يک کسي که به جاي قبلي نشسته است و بعد آمده است، اين عنوان فاعلي را دارد. به معني مفعول هم هست، چون مجعول خداوند است و يا مجعول هر کسي؛ اگر من زيد را به جاي خودم قرار بدهم آن زيد ميشود خليفه، چون من او را خليفه قرار دادم. خداوند نبي را خليفه قرار داده است لذا خليفه به معناي مفعول و مجعول هم استعمال ميشود.
آيا بين خليفه و مخلّف و استخلاف فرقي وجود دارد يا نه؟ ما در قرآن داريم: «قل للمخلّفين من الأعراب ستدعون».[2] مخلّف چون از باب تفعيل است، تفعيل آن جائي است که دلالت بر جهت وقوعي هم دارد يعني اينها خودشان را خليفه قرار دادهاند والاّ کسي اينها را خليفه قرار نداده است.
مخلّف روشن است که چون از باب تفعيل است به معناي اين است که جهت وقوعش اين است که اين خلافتشان من جانب الغير نيست، خودشان آمدهاند اين کار را انجام ميدهند. نکته اين است که آيا بين خليفه و استخلاف فرق وجود دارد يا نه؟ به نظر من ميرسد که بين اين دو تا فرق است، ولو اينکه در اين کتب تفسيري که من مراجعه کردم، کسي به اين نکته توجهي نکرده است، اما حالا عرض ميکنم تا اينکه خود شما هم باز مراجعه کنيد.
ما در قرآن يک خليفه داريم «إنّي جاعل في الأرض خليفة».[3] خداوند وقتي حضرت آدم را ميخواست خلق کند به ملائکه فرمود: «إنّي جاعل في الأرض خليفة». و يا در آيات ديگر که ميفرمايد: «يا داوود إنا جعلناک خليفة في الأرض».[4] آيات اينچنيني در مورد خليفه در قرآن داريم «إذ جعلکم خلفاء من بعدم قوم نوح».[5] در مورد قوم ثمود و قوم عاد اين دو تا آيه را داريم: «اذ جعلکم خلفاء من بعد عاد»،[6] «إذ جعلکم خلفاء من بعد قوم نوح». و يا «هو الذي جعلکم خلائف الأرض».[7] آيا بين اينها فرق است؟ يعني آن جايي که خداوند ميفرمايد: إنّي جاعل في الأرض خليفة»، «يا داوود انا جعلناک خليفة في الأرض» و بين اين که خدا مسئلهي استخلاف را مطرح ميکند؟ به نظر ميرسد که بتوانيم اين فرق را برايش ذکر کنيم.
در استخلاف يک اقتضائي براي خليفه واقع شدن وجود دارد، يعني ديگر آخر الزمان که حالا ما اين آيه ار ميخواهيم بر قيامت حضرت تطبيق کنيم و ان شاء الله اثبات خواهيم کرد، زمان طوري است که اقتضاي اين هم وجود دارد که خداوند يک گروهي از مؤمنين اينها به عنوان خليفهي خدا باشند.
در «إني جاعل في الأرض خليفة» مسئلهي اقتضا و غير آن وجود ندارد يعني اينک از قبل زمينه سازي بشود، آماده سازي بشود و بستر سازي بشود براي اين معنا. اما «وعد الله الذين آمنوا منکم و عملوا الصالحات لستخلفنّهم» استخلاف را خداوند ميخواهد انجام بدهد،نه اينکه خداوند در آن موقع بخواهد ابتداءاً يک کسي را و يا کساني را به عنوان خليفه قرار بدهد. پس ملاحظه ميکنيد بين خليفه و استخلاف اين فرق وجود دارد.
حالا بحث مهم بعد از اينکه يک مقداري معناي لغوي خليفه و فرق خليفه و استخلاف و اينها روشن شد، بحث مهمي که بين مفسرين در اين يک جمله «ليستخلفنّهم في الأرض» در گرفته است اين است که اينها چه کساني هستند؟ اهل سنت مخصوصاً فخر رازي اصرار عجيبي دارد که اين «ليستخلفنّهم في الأرض» تطبيق بر امامت خلفاء اربعه و خلفاء راشدين دارد. به چه بيان؟ ميگويد خدا وعده داده عدهاي از مؤمنين را خليفه قرار بدهد و اين وعده چون دارد «وعد الله الذين آمنوا منکم» از ميان شما بايد به عنوان خليفه قرار بدهد، شامل حاضرين در زمان نزول آيه است. بيان فخر رازي را دقت کنيد! چون ضمير «منکم» دارد بايد شامل حاضرين زمان نزول آيه باشد.
وقتي شامل حاضرين شد، نتيجه چه ميشود؟ نتيجه اين است که آيه دلالت بر امامت آن ائمهي اربعه دارد، براي اينکه بعد از پيامبر، نبي ديگري که بخواهد جانشين او باشد نبوده، خلافت فقط در بعد از پيامبر واقع شد؛ آن وقت گاهي اوقات به اين روايت هم تمسک ميکنند: «الخلافة بعدي ثلاثون سنة» نسبت ميدهند به پيامبر که ايشان فرموده است خلافت بعد از من سي سال است و بقيهاش سلطنت است. دو سال ابوبکر و ده سال عمر و دوازده سال عثمان و شش سال هم مثلاً اميرالمؤمنين. فخر رازي اينطور ميگويد، ميگويد اين آيه دلالت بر امامت ائمه اربعه دارد و در آخرش ميگويد اين که رافضه امامت اينها را قبول ندارند، اين آيه به خوبي دلالت بر اين معنا دارد.
در ميان اهل سنت قرطبي حرف فخر رازي را نپذيرفته و گفته نه، اختصاص به خلفاء اربعه ندارد و بلکه شامل همهي امت پيامبر ميشود. خلفاء اربعه را شامل ميشود، تمام امت پيامبر تا روز قيامت مشمول اين آيه شريفه است. باز بعضي از اهل سنت هم دائره را ضيقتر از فخر رازي کردهاند و گفتهاند فقط شامل ابوبکر و عمر ميشود.
ابن العربي که يکي از افرادي است که تفسير دارد در ميان اهل سنت، ميگويد: «قال علماؤنا هذه الآية دليل علي خلافة الخلفاء الأربعة وأنّ الله استخلفهم ورضي امانتهم وکانوا علي الدين الذي ارتضي لهم، لأنّهم لم يتقدمهم أحد في الفضيلة إلي يومنا هذا، فاستقرّ الأمر لهم و قاموا بسياسية المسلمين وذبّوا عن حوزة الدين ...» و اين قول را که اصلاً ميگوييم اين آيه دلالت بر امامت خلفاء اربعه دارد، بشيري از ابن عباس هم نقل کرده است؛ به آن روايت که معروف به روايت سفينه است تمسک کردهاند که: الخلافة بعدي ثلاثون سنة ثم تکون ملکاً» دو سال ابوبکر، ده سال عمر، دوازده سال هم عثمان، شش سال هم اميرالمؤمنين.
حالا در مقابل اين حرف فخر رازي ما اينجا چه ميتوانيم بگوييم؟ اولاً اشکالاتي که بر اين کلام وجود دارد اين است که بر اين تفسير هيچ مستندي ندارند. نهايت دليلي که دارند کلام ابن عباس است؛ خب کلام ابن عباس که براي ما اعتباري ندارد! شايد ابن عباس معناي آيه را درست نفهميده است و اشتباه تطبيق کرده و آمده چنين حرفي را زده است و شايد هم شرائط ديگري بوده که اين حرف را زده است. پس اولاً براي اين تفسير، مستندي ندارند.
ثانياً اشکال مهم اين است که در آيه شريفه دارد: «وليبدلنّهم من بعد خوفهم أمناً»، اينهايي که خليفه واقع ميشوند، اينها دينشان ريشهدار ميشود و تمام مظاهر خوف به امنيت تبديل ميشود. اين چه تبديل خوف به اين امن بود که عمر کشته شد، عثمان کشته شد، اميرالمؤمنين عليه السلام هم کشته شد؟ آيه ميفرمايد خداوند وعده داده بعضي از افرادي که ايمان آوردهاند را خليفه قرار بدهد و دين اينها ريشهدار بشود و اينها ديگر اصلاً خوف در ميانشان وجود ندارد، همه چيز امن است. اين چه امنيتي بوده که آن کسي که به اعتقاد شما خليفه مسلمين بوده او را کشتند! عمر را کشتند، عثمان را کشتند، امير المؤمنين را هم کشتند.
اشکال سوم اين است که آيه دارد يک زماني را مطرح ميکند که غير از خدا هيچ چيز ديگري عبادت نميشود «يعبدوني لا يشرکون بي شيئاً» کسي مشرک نيست. آيا در زمان خلفاء اربعه اين چنين بود؟ ما در آن زمان مشرک نداشتيم؟ همهي مردم جزيرة العرب مسلمان و مؤمن بودند و در ميان آنها مشرک نبوده است؟
اشکال چهارم اين است که خداوند ميفرمايد اينها به عنوان خليفهي خدا هستند «ليستخلفنّهم» فاعل را يستخلف کيست؟ خداوند است، خدا اينها را خليفه قرار ميدهد. سؤال اين است که شما مگر خودتان نميگوييد پيامبر از دنيا رفت و کسي را خليفهي خودش قرار نداد؟ شما ميگوييد پيامبر از دنيا رفت و هيچ کسي را خليفهي خودش قرار نداد، در حالي که اين آيه ميفرمايد خداوند اينها را بايد خليفه قرار بدهد؛ پس بايد از طريق پيامبر قرار داده باشد! شما ميگوييد اينها خليفهي پيامبر هستند و مصداق اين يستخلف است، پيامبر که خودش خليفه قرار نداده است!
فخر رازي متوجه اين اشکال چهارم بوده و گفته بله، پيامبر به صورت معين و با اسم و خصوصيات خليفه قرار نداده است اما با اوصافش گفته است. اين يک توجيهي است که وقتي در بن بست قرار گرفته اين حرفها را زده است. اصلاً آيه کاري به خليفهي رسول الله ندارد! آيه ميفرمايد: «وعد الله الذين آمنوا منکم و عملوا الصالحات ليستخلفنهم في الأرض». حالا براي شما عرض کنيم که در اين آيه، دو تا معنا هم اين است که همان معناي لغوي يستخلف را مطرح کنيم، يستخلف يعني در روي زمين يک گروهي ميآيند به جاي گروه قبلي. هميشه هر گروه بعدي خليفهي گروه قبلي هستند. اما کجاي آيه دارد که خليفهي رسول که شما آمدهايد در اينجا اين را بر خليفهي رسول و خلفاء رسول تطبيق کردهايد؟
پس اين اشکال چهارم خودش دو اشکال شد، يک اشکال اين است که آيه خلافت را به خدا نسبت ميدهد نه به رسول و دوم اين که «ليستخلفنّهم»، خود شما ميگوييد که پيامبر خليفه معين نکرده است، پس چرا به آنها ميگوييد خليفه؟ اصلاً يکي از اشکالاتي که بر اهل سنت وارد است اين است که چرا به ابوبکر خطاب ميکنند: السلام عليک يا خليفه رسول الله؟ خود شما ميگوييد پيامبر «مات و لم يعين أحدا»! وقتي که مات ولم يعين أحدا، بگوييد مردم جمع شدند و او را قرار دادند. مردم که نميتوانند کسي را به عنوان خليفه قرار بدهند! خليفه را بايد آن کسي که خودش ميخواهند او قرار بدهد، مثل اين است که من بيايم زيد را خليفهي عمرو قرار بدهم، اين غلط است؛ عمرو خودش بايد براي خودش خليفه درست کند.
پس مجموعاً اين پنج اشکال به فخر رازي وارد است و واقعاً انسان بر مظلوميت قرآن بايد متأثر شود. يک آيهي اين چنيني که اين چنين پر معناست، حالا ما هنوز معنا نکردهايم آيه را! يک آيهي اين چنيني، آن وقت بيايند اين را بگويند که فقط اختصاص دارد به خلفاء اربعه و تمام شده است. نتيجهي کلام فخر رازي اين ميشود مهاجريني که از مکه آمدند به مدينه، ديدند يک مقداري اوضاع بد است،خدا به اينها وعده داد که سي سالي شما خليفه ميشويد، سي سالي شما تمکن پيدا ميکنيد،سي سالي امنيت برايتان هست و بعد هم تمام ميشود و ميرود. اصلاً معقول است که ما اين را بپذيريم و براي يک چنين چيز کوچکي خداوند وعده داده است؟
خداوند وعده داده در مقابل اين همه زحمتهايي که پيامبر متحمل شده بگويد در مقابل اين همه کشتهها و جنگها و شهداء و مهاجرت از مکه و اذيت کفار قرينش نسبت به شما، يک سي سالي را شما متحمل شده بگويد در مقابل اين هم کشتهها و جنگها و شهداء و مهاجرت از مکه و اذيت کفار قريش نسبت به شما، يک سي سالي را شما چند تا خليفه داشته باشيد و بعد هم برويد دنبال کارتان. چقدر انسان بايد براي مظلوميت انسان تأسف بخورد که آيه را اين چنين آمدهاند محدود کردهاند و از آن لبّ آيه و آن مغز آيه اينها به دور ماندهاند. پيداست هر کسي که از اهل بيت دور باشد، از حقيقت قرآن دور است ولو امام الممشککين فخر رازي باشد.
حالا اينجا اين «ليستخلفنّهم في الأرض» را چگونه بايد معنا کنيم؟ راجع به کلمهي ارض باز بعضي از مفسرين گفتهاند: «أي أرض العرب»، بعضيها هم گفتهاند که «أرض العرب و العجم» يعني جميع أرض؛ عجم يعني غير عرب. روشن است که مراد از ارض جميع ارض است! «ليستخلفنّهم في الأرض» مراد فقط مکه و شام و مصر و عراق که نبوده است! جميع زمين بوده است. آيا اين «ليستخلفنهم» را معنا کنيم که يعني يک گروهي ميروند و يک گروهي ميآيند، و آن وقت خدا ميفرمايد بالاخره اين گروههايي که ميروند و ميآيند، آخرين گروهي که ميآيد و ميماند آنهايي هستند که ايمان دارد و عمل صالح دارند «ان الارض لله يورثها من يشاء من عباده».[8]
بگوييم «ليستخلفنّهم في الأرض أي إيراث قوماً بعد قوم» يک قومي بعد از قوم ديگر بيايند و ارث زمين بشوند، اين مراد باشد. آيا مراد اين است که اگر اينطور بگوييم ديگر اصلاً کاري به خلافت خدا نداريم؟! يا نه، ما بياييم بگوييم آيه ميفرمايد من همين انسان و آدم و همهي بشر را خليفهي خودم قرار دادم «انا جعلنا في الأرض خليفة»، هر انساني خليفهي خداست تا قيامت، اما اين خلافت يک خلافت ديگري است، اين يک بشارت جديدي است. وقتي خدا دارد وعده ميدهد اين يک بشارت جديدي است، ما ترديدي نداريم آيه در مقابل بيان يک بشارت جديدي است.
اگر بخواهيم بگوييم آيه ميگويد هر انساني که ميآيد هر گروهي که ميآيد اينها خليفهي گروه قبل هستند و يا هر انساني خليفهي خداست،اين حرفها قبلاً هم بوده است! در اقوام گذشته هر پيغمبري از دنيا ميرفت باز دوباره يک پيغمبر ديگري ميآمد، يک گروه ديگري ميآمد. معلوم ميشود که خداوند تبارک و تعالي اينجا دارد يک بشارت عظيمهاي را به بشر ميدهد، به مؤمنين و کساني که عمل صالح انجام بدهند «وعد الله الذين آمنوا منکم و عملوا الصالحات ليستخلفنّهم في الأرض» آن خلافت الهي که خلافت نهايي عالم است اختصاص به اينها دارد، يعني آخرين گروهي که خداوند به عنوان خليفهي خودش قرار ميدهد در روي زمين اين گروه هستند.
پس ببينيد اين «ليستخلفنهم في الأرض» مراد اعطاء الخلافة الالهيه است. حالا مرحوم علامه طباطبايي (رضوان الله تعالي عليه) براي «ليستخلفنّهم» دو تا احتمال ذکر کردهاند، يک احتمال اين که مراد اعطاي خلافت الهي باشد و احتمال دوم اين که همين که يک قومي در روي زمين تسلط پيدا کنند، قومي بعد از قوم ديگري بيايند. آن وقت عجيب اين است که فرمودهاند معناي اول «لا يخلو من بعد» يک مقداري بعيد است در حالي که قرائن خيلي خوبي بر معناي اول است! خداوند در مقام يک بشارت جديد است ـ ادعاي ما و دليل ما را خوب متوجه بشويد ـ اگر بخواهيم بگوييم خداوند ميفرمايند «ليستخلفنّهم» يعني يک گروهي جاي قوم ديگري بيايند، خب اين قبل از اسلام هم بوده است! مگر قبل از اسلام نبوده است؟ بله، مگر اين که بگوييم قبل از اسلام نسبت به همهي زمين نبوده است، اين ليستخلفنهم ميشود نسبت به همهي زمين. اما حالا ما چرا اينطور بگوييم، بگوييم خداوند دارد بشارت عظيمه ميدهد که اينها را يک خلافت کليهي مهمهاي را ميخواهد شامل حال اينها بکند نسبت به کل زمين! و اين که ايشان ميفرمايد «لا يخلو من بعد» به نظر ما درست نيست، اين بسيار معناي روشني است همين احتمال، چون در مقام بشارت است.
حالا شايد يک مقداري براي آقايان روشن شده باشد، حرف اينجا زياد دارد؛ حتماً آقايان هم فکر کنند و هم مراجعهي به تفاسير بکنند و به حرفهاي ما هم اکتفا نکنيد. قرآن يک وادي عميق است، انسان خيلي کم ميتواند بفهمد از اين آيات شريفه. حالا نکتهي مهم اين است که اين «کما استخلف الذين من قبلهم» يعني چه و آن را اگر هر طوري معنا کنيم در اين ليستخلفنهم هم تأثير دارد يا خير، که اين را ان شاء الله هفتهي آينده عرض ميکنيم.
وصلّی الله علی محمد و آله الطاهرین.
[1] ـ سوره توبه/ آيه 93.
[2] ـ سوره فتح/ آيه 16.
[3] ـ سوره بقره/ آيه 30.
[4] ـ سوره ص/ آيه 26.
[5] ـ سوره اعراف/ آيه 69.
[6] ـ سوره اعراف/ آيه 74.
[7] ـ سوره انعام/ آيه 165.
[8] ـ سوره اعراف/ آيه 128.
نظری ثبت نشده است .