موضوع: كتاب البیع - بر اساس تحریر الوسیله 1
تاریخ جلسه : ۱۳۸۶/۱۲/۱
شماره جلسه : ۵۶
-
اقوال هفتگانه در معاطات
-
بحث اخلاقی
-
جلسه ۱
-
جلسه ۲
-
جلسه ۳
-
جلسه ۴
-
جلسه ۵
-
جلسه ۶
-
جلسه ۷
-
جلسه ۸
-
جلسه ۹
-
جلسه ۱۰
-
جلسه ۱۱
-
جلسه ۱۲
-
جلسه ۱۳
-
جلسه ۱۴
-
جلسه ۱۵
-
جلسه ۱۶
-
جلسه ۱۷
-
جلسه ۱۸
-
جلسه ۱۹
-
جلسه ۲۰
-
جلسه ۲۱
-
جلسه ۲۲
-
جلسه ۲۳
-
جلسه ۲۴
-
جلسه ۲۵
-
جلسه ۲۶
-
جلسه ۲۷
-
جلسه ۲۸
-
جلسه ۲۹
-
جلسه ۳۰
-
جلسه ۳۱
-
جلسه ۳۲
-
جلسه ۳۳
-
جلسه ۳۴
-
جلسه ۳۵
-
جلسه ۳۶
-
جلسه ۳۷
-
جلسه ۳۸
-
جلسه ۳۹
-
جلسه ۴۰
-
جلسه ۴۱
-
جلسه ۴۲
-
جلسه ۴۳
-
جلسه ۴۴
-
جلسه ۴۵
-
جلسه ۴۶
-
جلسه ۴۷
-
جلسه ۴۸
-
جلسه ۴۹
-
جلسه ۵۰
-
جلسه ۵۱
-
جلسه ۵۲
-
جلسه ۵۳
-
جلسه ۵۴
-
جلسه ۵۵
-
جلسه ۵۶
-
جلسه ۵۷
-
جلسه ۵۸
-
جلسه ۵۹
-
جلسه ۶۰
-
جلسه ۶۱
-
جلسه ۶۲
-
جلسه ۶۳
-
جلسه ۶۴
-
جلسه ۶۵
-
جلسه ۶۶
-
جلسه ۶۷
-
جلسه ۶۸
-
جلسه ۶۹
-
جلسه ۷۰
-
جلسه ۷۱
-
جلسه ۷۲
-
جلسه ۷۳
-
جلسه ۷۴
-
جلسه ۷۵
-
جلسه ۷۶
-
جلسه ۷۷
-
جلسه ۷۸
-
جلسه ۷۹
-
جلسه ۸۰
-
جلسه ۸۱
-
جلسه ۸۲
-
جلسه ۸۳
-
جلسه ۸۴
-
جلسه ۸۵
-
جلسه ۸۶
-
جلسه ۸۷
-
جلسه ۸۸
-
جلسه ۸۹
-
جلسه ۹۰
-
جلسه ۹۱
-
جلسه ۹۲
-
جلسه ۹۳
-
جلسه ۹۴
-
جلسه ۹۵
-
جلسه ۹۶
-
جلسه ۹۷
-
جلسه ۹۸
-
جلسه ۹۹
-
جلسه ۱۰۰
-
جلسه ۱۰۱
الحمدلله رب العالمين و صلي الله علي سيدنا محمد و آله الطاهرين
قول دوم در معاطات
بحث رسيد به اقوال در باب معاطات، كه عرض كرديم با قول مرحوم سيد(ره)، مجموعاً هفت قول است. قول اول بحث شد، كه قول شيخ مفيد، محقق اردبيلى و مرحوم فيض كاشانى(رحمهم الله) و كثيرى از علماى عامه بود. قول اول اين بود كه معاطات مطلقا لازم است، كه گفتيم «مطلقا» در مقابل تفصيلى است كه در قول دوم مىخوانيم.قول دوم اين است: «اللزوم، بشرط كون الدالّ على التراضي أو المعاملة لفظاً»؛ معاطات لازم است، اما بشرط اينكه آنچه كه دال بر تراضى يا معامله است، لفظ باشد. در اينجا دو قسمت هست؛ يكي اينکه آنچه كه دال بر تراضى و رضايت طرفين نسبت به اين معامله است، لفظ باشد. دوم اينکه آنچه كه دال بر معامله است لفظ باشد. اگر بخواهيم اين را معنا كنيم، چطور معنا كنيم؟
اگر آنچه كه دال بر خود معامله است لفظ باشد، اين از معاطات خارج میشود. لذا بايد اين دومى را اينطور معنا كنيم؛ آنچه كه دال بر مقدمات اين معامله است؛ آنچه كه دال بر آن مقاوله قبل از معامله است؛ يعنى قبل از معامله براى اينكه ثمن چه باشد، مثمن چه باشد، اينها لفظ باشد، بعد خود معامله را با فعل انجام دهند، يعنى آنچه كه قصد انشاء با او میشود فعل باشد.
نقد شيخ انصاري(ره) بر قول دوم
فرمايش محقق خوئي(قده)
محقق خويى(قده) -مصباح الفقاهة، ج1، ص105- ميفرمايند «و التحقيق: أنه إن كان الغرض من الاشتراط المزبور أن المعاطاة لا تكون بيعا إلا بالقرينة الخاصة- و إلا فهي أعم من البيع و غيره- فهو متين، و إن كان الغرض من ذلك بيان الفارق بين القرينة اللفظية و غيرها فهو فاسد، لعدم الدليل على الفرق بينهما»؛ مراد ايشان از اشتراط مزبور؛ همين است كه فرموده بشرط اينكه دال بر تراضى يا دال بر معامله، لفظ باشد.نقد استاد بر فرمايش محقق خوئي(ره)
در هيچيک از كلمات قائلين به اين قول، حتي اشعارى هم به اين مطلب نيست كه اين «اذا كان الدال على التراضى لفظا»، براى قضيه بيع بودن آن است كه اين شرط را آوردهاند. اين شرط را براى اصل معاطات آوردهاند و كارى به بيع بودن آن ندارند. لذا بايد همان فرمايش مرحوم شيخ(قده) را قائل شد كه اگر شما گفتيد مطلق اللفظ در بيع بالصيغه كافى است، اين ديگر از معاطات خارج است. پس قول اول اين شد که «معاطات، بيع لازم است مطلقا».قول سوم و چهارم در معاطات
آن وقت از اين قائل سؤال میكنيم همه تصرفات مباح است، اما اين مال، ملك چه كسى است؟ میگويند ملك بايع است، اين مال بر همان ملك مالك اصلى باقى میماند. تا چه زمانى اين اباحه مطلقه است؟ تا زمانى كه يكى از اين دو عين يا تلف شود و يا چيزى كه به منزله تلف است. يعنى با معاطات، اباحه مطلقه تصرف میآيد، که ميتواند تمام تصرفات را انجام دهد.
قول پنجم در معاطات
قول ششم و هفتم در معاطات
بيع زمانى اين است كه كسى ميگويد من فصل تابستان اين خانه را خريدم، ديگرى میگويد من فصل زمستان اين خانه را خريدم. اين خانه در تابستان مال آن مشتري ميشود، و رد زمستان مال اين مشتري، از دنيا هم كه بروند همين باز به ورثه آنها به ارث میرسد الى يوم القيامه. اجاره نيست، بيع مصطلح هم نيست، يك معامله جديدى است كه عقلاء اختراع كردهاند و در قديم هم چنين معاملهاى نبوده است. آيا بايد حتماً يك عنوان از اين عناوين رايجه بر آن صدق کند، يا اگر يك عنوان جديدى هم بود، در عمومات «تِجارَةً عَنْ تَراضٍ» داخل است.
بحث اخلاقى
حديثى در الدّر المنثور نقل شده است؛ «فى الدّر المنثور أخرج ابن ابى شيبه و احمد و ترمزى و ابن جرير و الطبرانى و ابن مردويه عن أمّ السّلمه ان رسول الله(ص) كان يكثر فى دعائه يقول اللهم مقلب القلوب ثبت قلبى على دينك»؛ امسلمه ميگويد يكى از دعاهايى كه پيامبر(ص) زياد بر آن مداومت میكرد اين دعاست «خدايا مرا بر دين اسلام ثابت قدم بدار». پيامبر با آن عظمت، كه خودش آورنده اسلام است، مع ذلك يکي از دعاهايش اين است كه خدايا من را به همين اسلامى كه خود من از ناحيه تو آوردهام تثبيت كن.چه نكتهاى در اين بوده كه پيامبر با اين عظمت؛ كه مقرّبترين افراد در نزد خداست، عارفترين افراد به خدا و آگاهترين افراد به دين است، چنين ميگويد. اگر بپرسيم أعلم من فى العالم از ابتدا تا آخر عالم نسبت به اسلام چه كسى است؟ قطعا جواب؛ پيامبر اسلام(صلّي الله عليه و آله و سلم) است. از پيامبر(ص) بالاتر نداريم، ولى مع ذلك با اين درجه از عظمت، اين چنين دعا ميکند؛ «ثبت قلبى على دينك» . أمسلمه میگويد پيامبر(ص) اين دعا را زياد میخواند.
آن وقت امسلمه از پيامبر اکرم(ص) چنين سؤال كرده «يا رسول الله و ان القلوب تنقلب؟» . آيا قلب ممكن است منقلب شود؟ يعنى واقعاً يك روزى يك طورى است و روز ديگر يك نوع ديگر است؟ يك روز ايمان دارد و يك روز كفر دارد؟ يك روز خدا را قبول دارد و يك روز خدا را منكر است؟ يك روز به خدا علاقمند است و يك روز بغض نسبت به خدا پيدا كند؟ «قال نعم، ما خلق الله من بشر من بنى آدم الا و قلبه بين اصبعين من أصابع الله، إن شاء أقامه و إن شاء أزاغه» ؛ پيامبر(ص) فرمود: بله، خداوند بشرى از بنى آدم را خلق نكرده مگر اينكه قلب او بين دو انگشت از انگشتان خداست، -اين كنايه است، يعنى براى اينكه مطلب را به فهم ما خيلى نزديك كند پيامبر(ص) چنين فرموده است که بين دو انگشت از انگشتان خداست- که اگر خدا بخواهد اين را مستقيم نگه ميدارد، اين قلب را قلب سليم قرار میدهد، از دنيا هم كه میرود و در قيامت هم كه محشور میشود، به تعبير قرآن کريم «جَاءَ رَبَّهُ بِقَلبٍ سَلِيم»؛ يعنى با قلب سليم آمده است. و اگر خدا بخواهد او را منحرف میكند.
براى ما اين مقدمه هم روشن است كه مشيت الهى بر اساس حكمت است. اينطور نيست كه مشيت الهى مثل مشيت ما باشد که امروز ميخواهيم اين كار را انجام دهيم و فردا ميل ما چيز ديگرى است.
مشيت الهى بر اساس حكمت است، خداوند متعال به قلوب ما نگاه میكند، به اعمال ما نگاه میكند. به نيات ما نگاه میكند، که به چه نيتى آمدهام دارم درس میخوانم؟! اگر نيت انسان، نيت آلودهاى باشد، در هشتاد سالگى اين دو اصبع تغيير پيدا میكند. تا آن موقع فكر میكند كه مستقيم است، صالح است، كذا و كذا، آن لحظات آخر و آن روزهاى آخر واقعيت مشخص میشود، هم براى خودش و هم براى مردم.
حالا درجاتش هم مختلف است؛ يك وقت فقط خودش متوجه است که باطنش آلوده است، اما يك وقت اينقدر اين آلودگى زياد است كه ديگران هم متوجه میشوند و رسوا میشود. ما كه قلبمان دست خداست، چرا اينقدر بايد براى خودمان مقدم و مؤخر درست كنيم؟!! رطب و يابس به هم ببافيم براى اينكه آيندهاى پيدا كنيم؟!
انسان عده اى را دور خودش جمع كند براى اينكه پست و مقامى پيدا كند، عليه كسى حرفى را بزند براى اينكه ديگرى را از بين ببرد، چيزى كه متأسفانه امروز در حوزه و در كشور ما هست و همه به نوعى به آن مبتلا هستند! ما بايد در يك مسيرى كه خدا و اولياء خدا براى ما معين كردهاند حركت كنيم. عرض من اين است كه هرچه میتوانيد از نظر معنوى نگران خودتان باشيد، امّا از نظر ظاهرى هيچ توجّهى نكنيد.
اينکه فرداى ما چه میشود، و آيا اعتبارى پيش مردم دارم يا ندارم؟! مردم به من توجه دارند يا ندارند؟! به ما پول میدهند يا نمیدهند؟! واقعاً اينها را بايد کنار بگذاريم. بله، بايد نگرانى معنوى داشته باشيم؛ که در قلب ما نسبت به دين خدا چه میگذرد؟ عرض كردم که مشيت خدا بر اساس حكمت است، خدا میبيند اين قلب، قلبى است که براى اسلام مى تپد، يا قلبى است كه براى دنيا مى تپد. به اين قلب نظر ميکند که ببيند آيا حبّ و بغضي که در اين قلب است، براى خداست يا براى غير خداست؟ اگر خدايى نكرده انسان حتي يك لحظه قلبش را آلوده كرده باشد، ولى واقعاً دنبال اين باشد كه به خدانزديك باشد، «إن شاء أقامه»، آن را درست میكند. قلب ما هميشه بين دو انگشت از انگشتان خداست؛ اين تعبير به «اصبع» براى تقريب به ذهن است، ولى نكته مهم آن اين است كه اگر بخواهيد چيزى را حركت دهيد، يك وقت بايد يك گروه اين را بردارند و حركت دهند.
آسانترين و سبكترين چيزى را كه انسان میتواند تغيير دهد؛ اين است كه انسان با دو انگشت بردارد و جابجا كند؛ يعنى اينقدر در نزد خدا آسان است، اينقدر اين زمان كم است. مهمترين نكتهاش اين است كه اين قدر آسان و ساده و حقير است كه با يك حركت كوچك انجام میشود. واقعاً تصميم بگيريم خودمان را اصلاح كنيم. دنبال اين نباشيم كه براى دنياى كسى كار كنيم، مخصوصاً ما طلبهها گاهى اوقات گرفتار میشويم، دنبال افراد میافتيم و يا عدهاى از انسان بخواهند که از او سوء استفاده كنند كه براى دنياى خودشان شخصي را با پول در اختيار خود بگيرند! بوسيله او، ديگري را تبليغ و ترويج كنند، و در مورد او مبالغه كنند.
چرا اين سرمايهاى كه خدا توفيق آن را به ما داده، انسان اينطور خرج كند؟! اين را براى خودمان خرج كنيم، براى رفعت معنوى خودمان خرج كنيم. اينکه طلبه دنبال اين باشد كه چطور اين شخص را بالا ببرد يا چطور آن ديگري را پايين بياورد، هر آنچه كه از قلب انسان خطور میكند، خدا بر آن آگاه است. بلکه دقيقتر از خطور، آنچه که كنه قلب انسان است و خود او از آن خبر ندارد، خدا به آن آگاه است و ملاك خدا همان است. براى سالم كردن قلبمان همت كنيم. قلب سليم يعنى آن قلب نورانى و آن قلبى كه جز حبّ و بغض خدا، در آن چيز ديگري نباشد.
گاهى اوقات انسان فكر میكند عاقل است، زرنگ است، فكر میكند اهل اين است كه يك چيزى را تنظيم كند و به يك نتيجهاى برسد، اما نمیداند اين بدبختى است. من از حالا زمينه سازى كنم براى سى سال ديگر. در امور ظاهرى عرض میكنم. و إلا در امور معنوى هرچه برنامه ريزى كنيم كم است. براى صد سال هم بايد برنامه ريزى كنيم.
ولى براى امور ظاهرى واقعاً خيلى بيچارگى است. بنده همين امروز در بحث اصول، داشتم مبحث محكم و متشابه را مطالعه میكردم، در کتابخانه خودم ديدم کتاب يك آقايى است كه خيلى هم پر كتاب است، گفتم ببينيم ايشان چه گفته است؟ ديدم ايشان حدود سى چهل صفحه از روى تفسير علامه طباطبائي(قده) نوشته، و هيچ كجا هم اسمي از او نبرده است. اين درست نيست. در همين زمان ما عجيب اين است؛ يكى از فضلاء سه جلد كتاب در مورد مكاسب محرمه به من داد.
من هم اول واقعاً خيلى خوشم آمد، باز كردم ديدم روى حساب حرف زده است. اما بعد ديدم اكثر آن را از روى كتاب ديگري نوشته است. اين چه كارى است؟ چرا خودمان را فريب ميدهيم؟ فرض کنيد به من بگويند او صد جلد كتاب دارد، بگويند او هزار جلد كتاب دارد. اگر واقعاً اين براى اين باشد كه من خودم را به مردم به طلبه ها و به حوزه معرفى كنم، تو اگر حرف دارى در يك سطر، اگر يك مطلب تازهاي داشته باشى، از هزار جلد كتاب بهتر است. واقعاً دنبال اين باشيم كه قلب سليم و قلب نورانى داشته باشيم. آنچه كه انجام ميدهيم براى خدا باشد؛ حرف میزنيم براى خدا باشد، چيزى مینويسيم براى خدا باشد، حرفى نقل میكنيم براى خدا باشد.
گاهى اوقات انسان به يك كسى میگويد من فلان چيز را شنيده ام، تو هم شنيدى يا نه؟ براى اينكه فقط دنبال اين است كه او را تخريب كند. چه داعى داريد كه هرچه را بشنويد نقل كنيد؟! اين ضعف است، اين پستى است، اين رذالت يك آدم را میرساند. انسان اين کار را روى ترازوى قرآن و سنت كه هردو نور هستند قرار دهد، ببيند اين نحوه روش چه جايگاهى دارد؟
اينکه من شنيدم فلانى بيسواد است، از جهت علمى ضعيف است، شما هم شنيديد يا نشنيديد، اين چه ارزشى دارد که میگوييد؟!! بله، يك وقت انسان نظر خودش را نقل میكند، که به نظر من اين نظر صد اشكال دارد، در بحث علمى عيبى ندارد.
اما اينکه خودمان را به يك سرى شئون ديگران مشغول كنيم، براى ديگري برنامه ريزى كنيم، وقت خود و ديگران را صرف اين امور كنيم، اين درست نيست.
نظری ثبت نشده است .