موضوع: ماده و صیغه امر
تاریخ جلسه : ۱۳۷۸
شماره جلسه : ۲۱
-
نقد و بررسي اين دليل اشاعره
-
مناقشه اول
-
مناقشه دوم
-
ادلهي اشاعره بر کلام نفسي در انسانها
-
دليل اول اشاعره بر کلام نفسي در انسانها
-
جلسه ۱
-
جلسه ۲
-
جلسه ۳
-
جلسه ۴
-
جلسه ۵
-
جلسه ۶
-
جلسه ۷
-
جلسه ۸
-
جلسه ۹
-
جلسه ۱۰
-
جلسه ۱۱
-
جلسه ۱۲
-
جلسه ۱۳
-
جلسه ۱۴
-
جلسه ۱۵
-
جلسه ۱۶
-
جلسه ۱۷
-
جلسه ۱۸
-
جلسه ۱۹
-
جلسه ۲۰
-
جلسه ۲۱
-
جلسه ۲۲
-
جلسه ۲۳
-
جلسه ۲۴
-
جلسه ۲۵
-
جلسه ۲۶
-
جلسه ۲۷
-
جلسه ۲۸
-
جلسه ۲۹
-
جلسه ۳۰
-
جلسه ۳۱
-
جلسه ۳۲
-
جلسه ۳۳
-
جلسه ۳۴
-
جلسه ۳۵
-
جلسه ۳۶
-
جلسه ۳۷
-
جلسه ۳۸
-
جلسه ۳۹
-
جلسه ۴۰
-
جلسه ۴۱
-
جلسه ۴۲
-
جلسه ۴۳
-
جلسه ۴۴
-
جلسه ۴۵
-
جلسه ۴۶
-
جلسه ۴۷
-
جلسه ۴۸
-
جلسه ۴۹
-
جلسه ۵۰
-
جلسه ۵۱
-
جلسه ۵۲
-
جلسه ۵۳
-
جلسه ۵۴
-
جلسه ۵۵
-
جلسه ۵۶
-
جلسه ۵۷
-
جلسه ۵۸
-
جلسه ۵۹
-
جلسه ۶۰
-
جلسه ۶۱
-
جلسه ۶۲
-
جلسه ۶۳
-
جلسه ۶۴
-
جلسه ۶۵
-
جلسه ۶۶
-
جلسه ۶۷
-
جلسه ۶۸
-
جلسه ۶۹
-
جلسه ۷۰
-
جلسه ۷۱
-
جلسه ۷۲
-
جلسه ۷۳
-
جلسه ۷۴
-
جلسه ۷۵
بسم الله الرّحمن الرّحيم
الحمدلله رب العالمين و صلي الله علي سيدنا محمد و آله الطاهرين
خلاصه مطالب گذشته
عرض کرديم که ادلهي اشاعره بر کلام نفسي، ولو اينکه در کلمات خود اينها هم اين تفکيک وجود ندارد، اما به حسب واقع بايد ادلهي آنها را تفکيک کرد، بعضي از ادلهي اينها کلام نفسي را در مورد خداوند تبارک و تعالي اثبات ميکند و بعضي هم کلام نفسي را در مورد انسان و اينها بايد جداگانه بررسي شوند.آن مقداري که ادلهي اينها را تتبع کرديم، دليلي که اثبات کنندهي کلام نفسي، هم در مورد خداوند و هم در مورد انسان باشد پيدا نکرديم.
آن ادلهاي که دلالت بر وجود کلام نفسي، بلکه ضرورت کلام نفسي در مورد خداوند دارد، دو دليل است که دليل اول را ديروز مفصلاً عنوان کرديم و جوابش را هم عرض کرديم که استدلال به آيهي شريفهي «وَ كَلَّمَ اللَّهُ مُوسى تَكْلِيما» بود.
دليل دوم اشاعره براي اثبات کلام نفسي در مورد خداوند تبارک و تعالي
دليل دوم اينها شبيه دليل اول است، منتهي به يک بيان و راه ديگري که، اين دليل از سه مقدمه تشکيل شده و بعد نتيجه ميگيرند.
مقدمهي اول اين است که شکي نداريم در اينکه، يکي از اوصاف خداوند تبارک و تعالي متکلّم بودن است و به اين معنا، هم روايات و هم آيات شريفهي قرآن شهادت ميدهد که، يکي از اوصاف خداوند متکلّم بودن است.
در مقدمهي دوم گفتهاند: اوصاف بايد قيام وصفي به ذات داشته باشند، نه قيام فعل به فاعل. بعضي از امور داريم که قيامشان به يک ذات، قيام فعل به فاعل است، اما در اوصاف، قيام مبدأ و اين صفت به ذات بايد قيام وصفي باشد.
قيام وصفي طوري است که، وصف متحد با ذات ميشود و ذات با او اتحاد پيدا ميکند، مانند قيام حلولي که حال و محل داريم هم همين طور است.
بنابراين در مقدمهي دوم ميگويند: اوصاف خداوند تبارک و تعالي بايد قائم به ذات خداوند، به نحو قيام وصفي باشد.
در مقدمهي سوم گفتهاند: کلام لفظي قيامش به خداوند قيام وصفي نيست. کلام لفظي نميشود به عنوان يک وصف قائم بر ذات خداوند تبارک و تعالي باشد، براي اينکه کلام لفظي يک امر حادث است و امر حادث نميتواند قائم به قديم و وصف براي قديم باشد. قديم نميتواند محل للحوادث باشد.
اين سه مقدمه را که کنار هم ميگذاريم، -مقدمهي اول لا شکّ در اينکه از اوصاف خداوند تکلّم است، مقدمهي دوم اوصاف بايد قيامشان به موصوف قيام وصفي باشد و مقدمهي سوم کلام لفظي قيامش قيام وصفي نيست- نتيجه ميگيريم که، اين تکلمي که خداوند دارد، يک تکلّم نفسي است و اين صفت که ميگوييم: خداوند متکلّم است، مراد متکلّم لفظي نيست، متکلّم نفسي است.
نقد و بررسي اين دليل اشاعره
مناقشه اول
اين استدلال هم مورد مناقشه قرار گرفته و اشکالات فراواني به آن وارد شده؛ اولين اشکال -همانطوري که قبلاً هم عرض کرديم- اين است که اشاعره معترف به کلام لفظي هستند، اما ميگويند: ماوراء اين کلام لفظي، حقيقتي به نام کلام نفسي وجود دارد، در حالي که اين دليل و استدلال، نتيجهاش محال بودن کلام لفظي براي خداوند و اثبات کلام نفسي براي او است.بعبارةٍ اُخري اشکال اول این است که، اين دليل با مدعاي شما سازگاري ندارد، اشاعره در مدعايشان کلام لفظي را منکر نيستند و ديروز هم در جواب از آن دليل عرض کرديم که، اين آيه شريفه «إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُون»، صريح در کلام لفظي در مورد خداوند هست.
مناقشه دوم
اشکال دوم که با اين اشکال اساس مسئله حل ميشود اين است که، اينها فکر کردهاند که، متکلّم يک وصف اشتقاقي و از مشتقات اصطلاحيه است و آمده قانوني را که در ساير مشتقات اصطلاحيه وجود دارد، در مورد متکلّم هم به کار بردهاند.مثلاً در کلمهي عالم، عالم يکي از اوصاف خداوند است که، از مشتقات است و مبدئي به نام علم دارد، علم قائم به ذات خداوند، به نحو قيام وصفي يا حلولي است. در مشتقات اصطلاحيه اين چنين ميگوييم که: مشتق اصطلاحي يک مبدأ حدثي و يک مبدأ مصدري دارد، اين مبدأ حدثي و مصدري قائم به ذات است به نحو قيام وصفي يا قيام حلولي.
بعد فکر کردهاند که، کلمهي متکلم يکي از مشتقات اصطلاحيه است و گفتهاند: اينجا چه کنيم که اين مبدأ قائم به ذات شود؟ گفتهاند: کلام لفظي که نميتواند باشد، پس ميگوييم: کلام نفسي مراد است.
در حالي که کلمهي متکلّم اصلاً مشتقّ اصطلاحي نيست، بلکه از مشتقات جعليه است که، داراي مبدأ مصدري يا مبدأ حدثي نيست.
«عالم» مبدأش «علم» است، «علم» ماضي دارد، مضارع دارد، عَلِمَ، يعلمُ، عالم و معلوم ... اين ميشود مشتق اصطلاحي. اما در متکلم مبدئي که جنبهي مصدري يا حدثي داشته باشد نداريم.
در مورد متکلّم گفتهاند: چه عيبي دارد که مبدأ را کَلم قرار داده و بگوييم اين مبدأ متکلم است، در حالي که اين «کلم» اولاً به معناي صحبت کردن نيست، بلکه به معناي جراحت است و ثانياً اين معناي مصدري که به معناي صحبت کردن و ... باشد ندارد. بنابراين گفتهاند: متکلم يک مشتق جعلي است.
يادتان هست که در کتاب کفايه يا اصول فقه، مشتقات جعليهاي را مثال زده بودند، مثل لابِن، تامر، بقال، خباز، عطار، اينها همه از مشتقات جعليه است، يعني اينطور نيست که لابِن يک مبدأ حدثي داشته باشد، عالم مبدأش علم است و علم يک معناي حدثي دارد، اما لابِن مبدأش لَبَن است و لبن اسم ذات و اسم يک شيء خارجي است، تامِر مبدأش تمر است و تمر اسم يک شيء خارجي است و معناي حدثي ندارد.
لذا گفتهاند: بايد کاري کنيم که معناي مشتقي پيدا کنند و معناي مشتقياش اين است که بگوييم: اين اسم ذات در اثر اينکه حرفهي شخصي قرار گرفته و يک کسب و تکسبي براي شخص قرار ميگيرد، به آن لابن ميگويند. لابن به اين معنا نيست که «من وصِفَ باللبن»، «من حلّ فيه اللبن»، لابِن را گفتهاند: بايد يک تقديري بگيريم، «أي بايع اللبن»، تامر «أي بايع التمر».
روي اين مبنا ميگويند: متکلم هم يک مشتق غير اصطلاحي و جعلي است. متکلّم معنايش اين نيست که «من اتّصف بالکلام». ديروز عرض کردم که کلام يک امر خارجي است که، در اثر تموّج و اصطحکاک در هوا به وجود ميآيد، کلام مربوط به ما نيست و لذا اگر هوايي نباشد، هر چه انسان حرف بزند، صدايش به ديگري نميرسد و کلام منعقد نميشود.
بنابراين گفتهاند: متکلم مشتق جعلي است، متکلم يعني «موجبٌ للکلام»، متکلم معنايش اين نيست که «من اتّصف بالکلام» که کلام وصف براي او قرار گيرد، بلکه «من يوجد الکلام»، بمعناي ايجاد کلام است و نتيجه ميگيريم که متکلم يک مشتق جعلي است.
بنابراين خلاصهي جواب دوم اين شد که، آن مقدمهي دومي که آورده و گفتهايد: اوصاف بايد قيامشان به ذات، قيام وصفي باشد، «هذا صحيحٌ»، اما اين در مشتقات اصطلاحيه صحيح است، ولي متکلّم عنوان مشتق اصطلاحي ندارد.
پس ملاحظه فرموديد که: اين دو دليلي که براي اثبات کلام نفسي در خداوند آوردهاند، باطل است و نميتوانيم بگوييم: خداوند کلام نفسي دارد. نميتوانيم بگوييم که: خداوند غير از اين کلام لفظي که، همين آيات شريفه و سُوَر قرآنيه است، يک کلام حقيقي ديگري به نام کلام نفسي دارد.
البته مطلبي را زماني از امام(رضوان الله عليه) به نحو اجمال نقل کرديم که، فقط اجمالش را اشاره ميکنيم که اصلاً کلمهي متکلّم را، به معناي «ايجاد الکلام» هم بيان نفرمودهاند.
متکلّم را اکثر محققين و فلاسفه و حکماء به معناي ايجاد الکلام بيان کردهاند، اما ايشان يک معناي عميقتري براي متکلّم کرده فرمودهاند: اين معنا، معنايي نيست که اشاعره بتوانند آن را درک کنند، يک معنايي است که بايد، علم به آن به رياضات معنويه ضميمه شود، تا انسان بفهمد.
متکلّم بودن خداوند را ايشان برميگرداند به حقيقت وحي و در نتيجه غير از اين کلام انسانها ميشود و حقيقت وحي هم فرمودهاند: حقيقتي است که نميتوانيم حقيقت آن را بيان کنيم.
ادلهي اشاعره بر کلام نفسي در انسانها
دليل اول اشاعره بر کلام نفسي در انسانها
ميرسيم به ادلهي اشاعره بر کلام نفسي در انسانها که دو دليل دارند؛ دليل اول که يک دليل ساده است که ميگويند: وقتي به ارتکازات خودمان مراجعه کنيم، اينطور ميگوييم که: «إنّ لنا کلاماً لا احبّ أن اظهره»، من يک کلامي دارم که نميخواهم آن را اظهار کنم.وقتي که لفظي نباشد و انسان هنوز اين کلام را در غالب لفظ نريخته، چطور ميگويد: من کلامي دارم؟ پس معلوم ميشود که، کلام، صفت و حقيقتي است در نفس انسان به نام کلام نفسي.
آن وقت براي اين دليل اول تأييد آوردهاند به بعضي از آيات شريفه قرآن که، در مورد حضرت يوسف(عليه السلام) ميفرمايد: «فَأَسَرَّها يُوسُفُ فِي نَفْسِهِ وَ لَمْ يُبْدِها» که، آيه دلالت دارد حضرت يوسف(عليه السلام) آن مطلبي را که ميدانست، «اسرّها في نفسه»، در نفس خودش مکتوم نگه داشت.
ميگويند: اينجا کلام نفسي است، چه بوده که يوسف در درون خودش مکتوم نگه داشته؟ آنچه يوسف در درون خودش مکتوم نگه داشته، کلام نفسي ميشود. تصادفاً در آيه شريفه هم دارد في نفسه.
يا اين آيه شريفه که ميفرمايد: «إِنْ تُبْدُوا ما فِي أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ ... إلي آخر الآيه»، اگر آشکار کنيد آنچه در نفس شما هست. پس اين دليل اول اشاعره بر مدعاي خودشان است.
نقد و بررسي اين دليل
از اين دليل دو جواب عرض ميکنيم؛ جواب اول اين است که اين بر خلاف آن تعريفي است که شما براي کلام نفسي کردهايد که، کلام نفسي يک صفت نفساني از اوصاف نفس و يک حقيقت است، در حالي که آنچه در ارتکازات عرفيه است که ميگوييم: «إنّ لي کلاماً لا أحبّ أن اظهره»، مراد همان صورت کلام لفظي است.يادتان هست که در دو جلسهي گذشته، در معناي کلام نفسي سه احتمال بيان کرديم؛ احتمال دوم همين بود که بگوييم: مراد اشاعره از کلام نفسي اين است که، هر کلام لفظي را که انسان ميگويد، يک صورتي از آن در افق نفس تمثّل پيدا ميکند و شواهدي آورديم بر اينکه اشاعره اين را اراده نکردهاند و اينکه ميگويند: ما کلام نفسي داريم، به عنوان يک صفت نفس، در عرض ساير صفات نفس ميگويند. بنابراين اين دليل اثبات کنندهي آن تعريف و معنايي که براي کلام نفسي کردهاند نيست.
ثانياً قبلاً گفتيم که: اشاعره ميگويند: کلام لفظي داراي کلام نفسي است و فقط کلام نفسي را در حول و حوش کلام لفظي قائلاند، هر کلام لفظي که متکلّم دارد، يک حقيقتي هم در نفس آن متکلّم به نام کلام نفسي وجود دارد.
در حالي که اين دليل اختصاص به کلام لفظي ندارد و اين که ميگوييم: «إنّ لنا کلاماً لا أحبّ أن اظهره» مختصّ به کلام لفظي نيست، بلکه تمام افعال اختياريهي انسان را شامل ميشود.
اگر بخواهيد يک فعل اختياري انجام دهيد و بگوييد: من ميخواهم يک کاري انجام دهم، اما دوست ندارم به شما بگويم، صورت آن فعل در نفس شما حاضر است. من ميخواهم درس بخوانم، اما ميل ندارم به شما بگويم که، ميخواهم درس بخوانم، من ميخواهم اينجا را جارو کنم، اما ميل ندارم به شما بگويم. هر عمل اختياري که انسان ميخواهد انجام دهد صورتي از آن در نفس انسان حاضر است. بنابراين اين دليل اول اشاعره بر وجود کلام نفسي در انسان باطل است.
عمدهي دليل اشاعره بر وجود کلام نفسي در انسان اين دليل دوم است که ميخواهيم عرض کنيم؛ اينها هم در جملات اخباريه و هم در جملات انشائيه، مسئلهي کلام نفسي را بيان کردهاند که، چون نياز به توضيح دارد، ان شاء الله فردا عرض ميکنيم.
بعد وقتي به بحث جملات انشائيه رسيديم بحث کلام نفسي تمام ميشود و ان شاء الله وارد بحث طلب و اراده ميشويم و اينکه آيا طلب و اراده تغاير دارند يا نه؟ آن هم اجمالاً بحث ميکنيم اما بحث مسئلهي جبر و تفويض، بحث مسئلهي سعادت و شقاوت، اينها از مباحث مهم کلامي است که از حوصلهي بحث اصولي خارج است.
ما فقط اين بحث کلام نفسي را بگوييم، بعد هم بحث ادلهاي که براي تغاير طلب و اراده اشاعره آوردهاند و اينکه آيا علماي اماميه آنهايي که کلام نفسي را انکار کردهاند، همهشان ميگويند طلب و اراده متحد است يا نه؟ افرادي را داريم که، با اينکه کلام نفسي را انکار کردهاند، قائل به تغاير طلب و اراده هستند، که اين را ان شاء الله به همين ترتيب بيان ميکنيم.
نظری ثبت نشده است .